به گزارش خبرنگار ایمنا، هیجانات و بازیگوشیهای فراوانی که از دوران بچگی در وجودش بود، از یک سو و عشق به اسلحه و تیراندازی از سوی دیگر پای او را به جبهه کشاند تا با زحمت فراوان از پدر رضایتنامه بگیرد و رهسپار آموزشهای مقدماتی برای اعزام به خطوط مقدم شود. تصورش از خط مقدم جبهه با آنچه در واقعیت اتفاق افتاد، بسیار متفاوت بود، اما این میدان پر از خوف و خطر را به خاطر غرور و منش رفتاریاش و ترس از مسخره شدن توسط خانواده و اطرافیان به خاطر بیعرضگی و مراجعت از جبهه به خاطر ضعف، تحمل کرد تا اینکه به قول خودش با گذر از این ایام و این مسیر، راه و رسم عرفان و شجاعت و شهادتطلبی را فرا گرفت و نیمی از شربت شهادت را هم نوشید.
احمدرضا مهدوی، یکم فروردین سال ۱۳۴۴ در اصفهان متولد شد، پدرش اصالتاً شیرازی و اهل شهرستان آباده و مادرش اهل شهرستان ابرقوی یزد است. او که خود معتقد است، ماجرای حضورش در جبهه دست کمی از ماجرای حضور مجید سوزوکی، فیلم سینمای اخراجیها در جبهه نداشته است، در گفتوگو با خبرنگار ایمنا از خاطرات زندگی پرفراز و نشیب، روزهای جنگ و شهادت برادر بزرگترش (حمیدرضا مهدوی) میگوید.
روزگار کودکی من در اصفهان و خیابان فیض سپری شد. خانواده شلوغی داشتم و پدرم خواروبارفروشی داشت. با برادر بزرگترم یعنی حمیدرضا تفاوت سنی چندانی نداشتیم و بسیاری از لحظات کودکی و نوجوانی را با هم سپری میکردیم.از همان کودکی بسیار فعال و زرنگ بودم. توی محل هر کسی پشت در بسته میماند، دنبال من میفرستادند تا از دیوار بالا بروم و در را برایشان باز کنم. از ساختمانهای نیمهکاره چند طبقه بالا میرفتم و خودم را از آنجا روی شنها پرت میکردم. گاهی اوقات خودم را میان انبار کاه مخفی میکردم و بعد از چند دقیقه سرم را بیرون میآوردم. به قول بزرگترها از دیوار صاف هم بالا میرفتم. سر نترس و وجودی پر از هیجان مرا از بقیه همسنوسالانم متمایز میکرد.
نماز جمعههایی که حکم تظاهرات داشت
تقریباً ۱۳ ساله بودم که روزهای بهیاد ماندنی راهپیمایی و تظاهرات پیش از پیروزی انقلاب شروع شد. منزل ما تا مصلی که محل برگزاری نماز جمعه بود، فاصله چندانی نداشت. آن زمان سرلشکر ناجی اعلام کرده بود شرکت در نماز جمعه، شرکت در تظاهرات تلقی میشود و ممکن است حین برگزاری نماز، مسجد به توپ بسته شود، اما با این وجود من هر هفته در نماز شرکت میکردم. در یکی از این جمعهها هنگام برگشت به خانه، تیراندازی مأموران شروع شد و ما هم به داخل کوچه پسکوچههای فرعی فرار کردیم. یک بنده خدایی که همراه ما در حال دویدن بود، تیر خورد و خونش به لباس من پاشید. از فرط ترس به بالکن یکی از ساختمانهای مجاور رفتم و آنقدر منتظر ماندم تا مامورها رفتند و خطر برطرف شد، سپس به خانه برگشتم.
حمیدرضا که دو سال از من بزرگتر بود، مرا با راه و روش امام خمینی (ره) آشنا میکرد و مشوق من برای حضور و همراهی در این اتفاقات بود. او کتابهای دکتر شریعتی را هم میخواند. اکثر فعالیتهای ما در مسجد انجام میشد، یکی مسجد بهشت و دیگری مسجد رکنالملک؛ تقریباً اکثر اوقات شبانهروز در آنجا بودیم.
بازخواست ناظم مدرسه از پدرم
علاقه چندانی به درس خواندن نداشتم و هر بار به بهانه کار از مدرسه رفتن میگریختم. یکبار ناظم مدرسه که از دست غیبتهای مکرر و نمره درسهایم بهستوه آمده بود، پدرم را به مدرسه احضار و به او گوشزد کرده بود که احمد به درد تحصیل نمیخورد. وقتش را در مدرسه تلف نکنید و تا دیر نشده او را مشغول یاد گرفتن کسبوکاری کنید. جالب است بدانید که همین اتفاق عیناً برای فرزندم هم تکرار شد. پسرم به هنرستان میرفت که یک روز آمد و گفت باید به مدرسه بروم. زمانی که رفتم، به من گفتند: آقای مهدوی پسرتان اصلاً اهل درس خواندن نیست و بچه کار است!؛ اما او حداقل دیپلمی که من نتوانستم بگیرم را گرفت.
عشق به تیر و تیراندازی مرا به جبهه کشاند
اگر حقیقت را بخواهید، هیجان درونی و عشق وافری که به تفنگ داشتم، من را به جبهه کشاند، کسی که برای بستن یک سرنیزه از شب تا صبح در مسجد نگهبانی داد! ماجرای گذراندن دوره آموزشی من هم خیلی ویژه و سخت بود.
شما تصور کنید صبح به محل آموزش رفتیم و یک لباس و پوتین نو دریافت کردیم. همان شب اول، رزم شبانه ما شروع شد. آن هم چه رزمی! من همان شب اول از رفتن خودم پشیمان شدم. ساعت دو نصف شب در حالیکه برق قطع و فضا کاملاً تاریک بود، گاز اشکآور به آسایشگاه پرت شد و همزمان صدای آژیر و تیرباران شروع شد. همه سراسیمه و پابرهنه از پلهها با عجله پایین آمدند. صدای داد و بیداد و جیغ بلند بود. داخل محوطه تا خود صبح میدویدیم و گاهی سینهخیز میرفتیم. همان شب اول بعضیها فرار کردند و رفتند. صبح هم در حالیکه هنوز تیغهای شب گذشته را از پایمان در میآوردیم، مجبور به برگزاری صبحگاه و دویدن دور میدان شدیم و این اتفاق به وفور تکرار میشد.
گاهی اوقات در دلم به آنها بد و بیراه میگفتم که دلیل این همه اذیت و سختگیری چیست؟ این همه تشنگی و بالا رفتن از کوه و طی کردن بیابان بدون حتی یک روز استراحت، چه سودی به حال ما دارد؟ راستش اگر غرور و لجبازی و افادهای که میان آشنایان و بچه محلها داشتم، نبود، من هم شاید همان اوایل عطای جبهه رفتن را به لقایش بخشیده بودم، اما وقتی به خط مقدم رفتم دلیل آن کارهای سخت را خوب فهمیدم. اگر رنج آن آموزشها نبود، مردی برای کارزار واقعی ساخته نمیشد و دلیل دیگر این سختگیریها این بود که افرادی که تحمل رنج را ندارند، قبل از ورود به خط مقدم از دور خارج شوند، شانسی که آوردم، این بود که برای رسیدن به عملیات فتحالمبین دوره را فشرده برگزار کردند!
در میدان تیر، ۱۵ تیر بیشتر به من ندادند و حسرت تیراندازی آنچنان به دلم مانده بود که پس از گرفتن انبار مهمات عراقیها، این حسرت من هم برآورده شد، با فشنگهایی که از عراقیها به غنیمت گرفته بودیم، تا دلمان خواست کنار اروند قوطیهای کمپوت را هدف گرفتیم تا عقده کمبود تیر در میدان آموزشی را جبران کرده باشیم!
ادامه دارد…
نظر شما