به گزارش خبرنگار ایمنا، با لهجهای ترکی از همرزم شهیدش میگوید. هردو اهل تبریز، هممحلهای و رفیق دوران کودکی و نوجوانی یکدیگر بودند. در دوران نوجوانی رفاقتی عجیب و صمیمی با هم داشتند. صوت زیبایی که مرتضی داشت، او را در همان سن کم به یکی از خوشصداترین قاریان شهر تبریز بدل کرده بود. داشتن اعتقادات و اهداف مشترک هم موجب شد تا در کنار هم دوره آموزش اعزام به جبهه و همچنین دوره آموزشی غواصی را طی کنند.
سیدجعفر حسینیودیق، نویسنده کتاب مهمانان امالرصاص که خود از غواصان جانباز عملیات کربلای ۴ است، در گفتوگو با خبرنگار ایمنا از زندگی و خاطرات شهید مرتضی خانمحمدی میگوید.
با شهادت برادرش، پروبالش شکست
ایام کودکی و نوجوانی من در محلهای به نام شمس تبریزی در شهر تبریز با مرتضی سپری شد. ما در حقیقت هممحلهای، هممسجدی و رفیق صمیمی بودیم. مرتضی خانمحمدی در بیستوهشتم فروردینماه سال ۱۳۵۰ در تبریز به دنیا آمد. پدر این شهید که از مردان سلیمالنفس و بزرگمردان روزگار است، در ایام قدیم در تبریز یک مغازه شیرینیفروشی داشت. تربیت زیر سایه چنین پدری، انسانهایی متفاوت و معتقد ساخته بود. او از همان بچگی صوت بسیار خوبی داشت، از همان دوران در مسجد محله قرآن میخواند و مداحی میکرد. وقتی ۱۱ ساله بود، برادرش «محمدباقر خانمحمدی» در سال ۱۳۶۱ در عملیات رمضان، مجروح شد و پس از انتقال به بیمارستانی در تبریز به شهادت رسید. او که در آن ایام در مقطع ابتدایی درس میخواند با شهادت برادرش گویی پرو بالش شکست. درس و مدرسه را رها کرد و پیگیر کسبوکار شد.
او به شغل نجاری مشغول شده بود و ایام فراغت و بیکاری خودش را در مسجد صرف آموختن قرآن میکرد. به دلیل صدای خوش و البته علاقهای که داشت، در زمان اندکی صوت و لحن قرائت را به نحوی شایسته که مورد پسند و توجه قاریان ممتاز بود، فراگرفت. او در مجالس شهدا حضور پیدا میکرد و صوت زیبای قرآنش، حاضرین را به گریه وا میداشت.
دوره آموزشی در پادگان الغدیر
در سنین نوجوانی به دلیل عشق و علاقه وافری که به رفتن به میدان نبرد داشتیم، برای گذراندن دوره آموزشی اعزام به جبهه روانه پادگان الغدیر شدیم و پس از آن نیز در دوره آموزش غواصی و عملیات کربلای ۴ در یک گردان و در کنار هم بودیم.
کمکی که مرتضی به من کرد
در یکی از روزهای عملیات آب آشامیدنی داشت تمام میشد.برای صرفهجویی، بچهها مجبور بودند با آب گلآلود کارون که در محوطه موقعیت جمع شده بود استحمام کنند. مرتضی هم میخواست مثل بقیه حمام کند. به من گفت: آقاسید، من کجا حمام کنم؟ راستش طغیان رودخانه، اسکلهای را که قبلاً در آن خودمان را میشستیم برده بود و امکان استفاده از آن فراهم نبود. فکری بهنظرم رسید.آفتابهای گیر آوردم و آن را از سیلاب پر کردم. من آب میریختم و او دوش میگرفت و بچهها هم به ما میخندیدند. فردای آن روز من مسئول شستن ظرفهای ناهار بچهها بودم. بعد از صرف غذا تمام ظرفها را به کنار یکی از چالههای آب بردم و مشغول شستن آنها شدم. قابلمهها را اول شستم و پس از آن قاشق و بشقابها را یکی یکی درون آن گذاشتم. همان موقع سروکله مرتضی پیدا شد و به من گفت، میخواهی به تو کمک کنم؟ گفتم نه! تمام است، اما او قبول نکرد و گفت واجب است که اینجا تنهایت نگذارم. لگدی به قابلمهها زد و همه آنها را درون گلولای ریخت. بلند شدم و به دنبالش افتادم تا به تلافی این کار، او را درون آب بیندازم، اما او فرار کرد، زمانی که به او رسیدم، میخواستم او را به سمت آب هل بدهم که هردو باهم افتادیم. قیافههایمان در آن لحظه بسیار دیدنی شده بود.
ماجرای امانت گرفتن یک انگشتر
در مرحلهای از روزهای عملیات کربلای ۴ که در کنار مرتضی بودم، باید آماده کوچ از موقعیتی به نام قجریه میشدیم. چادرها را جمعوجور کردیم. وسایل شخصی خود را در کیف و کولهپشتیها گذاشتیم و به مسئول تعاون گردان دادیم. پلاکها را تحویل گرفتیم؛ پلاک یعنی بلیت پرواز! در گوشهای از موقعیت، تازهدامادها جشن حنابندان راه انداخته بودند، انگشتها و کف دستشان را با حنا سرخ میکردند.
عملیات برای غواصها، حکم بزم عاشقانه را داشت. بازار هدیه دادن و گرفتن داغ بود. مرتضی خانمحمدی به چادر ما آمده بود و ناهار را با هم خورده بودیم، او به من گفت آقا سید من میدانم تو میروی جلو و شهید میشوی و این انگشتر زیبایی که در دست داری، نصیب عراقیها میشود. به خاطر دوستی چندین سالهمان این انگشتر را به من بده تا من هم تو را دعا کنم، گفتم میدهم، اما به یک شرط. گفت چه شرطی! گفتم انگشتر دست تو امانت باشد، اگر شهید شدم انگشتر مال خودت، تو هم برای مراسم ختم من، قرآن و مداحی بخوان و اگر مجروح شدم یا سالم برگشتم، باید آن را به خودم برگردانی. مرتضی قبول کرد و انگشتر را به او دادم. فوراً آن را در دستش کرد و گفت تو خیلی خوشخیالی، آنطور که میگویند بعید است، غواصی بتواند سالم برگردد. گفتم خوشخیال خودت هستی مواظب باش که در امانت خیانت نکنی. یک روز که از عملیات به سمت چادرهای خود برمیگشتیم از یکی از رفقا جویای احوال مرتضی شدم. او گفت: دیروز موقع بمباران هواپیماهای عراقی در روستای خین، مرتضی درون کانال ما بود. چون فوری عقبنشینی کردیم اسلحه او در کانال جلویی جا مانده است و از اینکه جوابی ندارد که به مسئول تسلیحات بدهد، خیلی ناراحت است. به او گفتم مسئلهای نیست، خودم آن را حل میکنم.به چادر مرتضی رفتیم. او مرا که دید، محکم بغلم کرد و با بغض گفت: آقا سید، اسلحهام را گم کردهام چه کنم؟ به او دلداری دادم و گفتم انگشتر مرا پس بده تا کمکت کنم. فوری انگشتر را درآورد و به من داد. سپس به سمت چادر به راه افتادیم. من به قولم عمل کردم و اسلحهای را که از امالرصاص آورده بودم به او دادم و گفتم این را ببر و به جای اسلحه خودت تحویل بده. او بسیار خوشحال شد و گفت خدا خیرت بده که خیالم را راحت کردی.
شهادت در روزهای واپسین جنگ
روزی که خبر شهادت مرتضی را شنیدم، خوب در خاطرم هست. او در آخرین روزهای جنگ در منطقه ماووت در ۱۷ سالگی مثل برادرش به شهادت رسید. مرتضی از بهترین دوستانم بود. دنیایی از خاطره با او دارم. چهره معصومش، کلاس قرآن حاجسعید، دارالقرآن حضرت رسول (ص)، آسید گفتنهایش، شوخیها و شیطنتهایش، خودکفایی و صدای اذانها و مداحیهایش از جلوی چشمانم رژه میرود.
صوت قرآنی که در روزهای جنگ موقع جلسات قرآن، زمانی که برق میرفت، همگی به سبک مصطفی اسماعیل دسته جمعی میخواندیم، هنوز در گوشم طنینانداز است: «و چون آنها در میدان مبارزه جالوت و لشکریان او آمدند، گفتند: پروردگارا، به ما صبر و استواری بخش و ما را ثابتقدم دار و بر شکست کافران یاری فرما.»
من اکنون به حال مرتضیها غبطه میخورم، آنها از من سبقت گرفتند و رفتند. حالا من ماندهام، یک حسرت همیشگی و خاطراتی که مرا به آن روزهای پر از عشق و حماسه میبرد، از قول پدرش شنیدم که در مراسم ختم وی، نوارهای قرآن خودش را پخش میکردند!
چه خوش است صوت قرآن ز تو دلربا شنیدن / به رخت نظاره کردن سخن خدا شنیدن
نظر شما