به گزارش گروه پایداری خبرگزاری ایمنا، رزمندگان و آزادگان هشت سال دفاع مقدس همواره امام خمینی(ره) را پیشوا، امام و رهبر خود می دانستند.
به مناسبت ۱۴ خرداد سالروز وفات حضرت امام خمینی (ره) مروری بر چند خاطره از رزمندگان و آزادگان دفاع مقدس در خصوص امام خواهیم داشت.
در اواخر سال 59 و اوایل سال 60، اعتصاب غذای مختصری رخ داد که عراقیها آن را بهشکل وحشیانهای در هم شکستند؛ به این صورت که تعدادی عراقی ریختند داخل اردوگاه و به هر اتاقی که رفتند اسرا را لت و پار کردند و با ایجاد رعب و وحشت، اعتصاب را در هم شکستند. بعد هم، تعدادی را برای بازجویی و شکنجه بردند که ازجمله آنها مرحوم جلیل اخباری بود.
ایشان از آزادههای متدین بود و تعصب زیادی به حضرت امام داشت. آن روز، سرگردی به نام سرگرد اظهر، که از استخبارات آمده بود، جلیل را بسیار زده بود و به او گفته بود باید به امام اهانت کند. جلیل هم گفته بود هرگز این کار را نخواهد کرد. آنها آنقدر جلیل را زده بودند که از نفس افتاده بود.
وقتی از او پرسیدند چرا اهانت نمیکنی، با اینکه میدانی زیر دست و پای ما از بین میروی و میمیری، گفته بود: آیا شما حاضرید به پیامبر خدا اهانت کنید؟ جواب داده بودند: نه! این چه ربطی به خمینی دارد؟ گفته بود: عمامه خمینی، عمامه رسولالله است و عمامه رسولالله، عمامه خمینی.
پس جسارت به خمینی (س) جسارت به رسول خداست و من اگر بمیرم این کار را نمیکنم. میگفتند حالت جنون به سرگرد دست داده بود، بهطوری که دیوانهوار به پشت و شکم جلیل میزد و میگفت: اللهاکبر! عمامه رسولالله...!؟ یادم هست تا دو سال، هر وقت سرگرد اظهر، اخباری را میدید او را میزد و میگفت: عمامه رسولالله عمامه خمینی عمامه خمینی، عمامة رسولالله!» (ص11)
هقهق گریه
بار آخری که ما متوجه شدیم حضرت امام کسالت دارد، هر روز، برای شفایشان دعا میکردیم تا اینکه روز چهاردهم خرداد، ساعت 5/7 صبح رادیو را روشن کردیم. البته، ابتدا ما متوجه نشدیم که حضرت امام رحلت کردهاند. برای همین، از اتاق بیرون رفتیم تا اینکه آقای خلیلی به ما خبر داد حاج احمدآقا پیامی دادهاند.
وقتی من متوجه موضوع شدم، مثل انسانی که همه هستیاش را از دست داده باشد بسیار ناراحت و غمگین شدم، اما همین که خواستم روی زمین بیفتم، به خود آمدم و پیش خودم گفتم: در یک اردوگاه 1400 نفری اگر ما اینطور ناراحت و غمگین باشیم، بچهها روحیهشان را از دست میدهند؛ لذا خیلی خودم را ناراحت نشان ندادم. یک دوری با بیحالی زدم و به طرف آسایشگاه رفتم. گفتیم شاید دروغ باشد.
داخل آسایشگاه، غذاها را آورده بودند و ظرفهای غذا را وسط گذاشته بوند. همه سرهای روی زانو بود و همه ناراحت بودند و هرکس در حال خودش بود. بسیار حالت بدی بود. ما آن لحظهای که پیغمبر (ص) از دنیا رفت را تصور کردیم. هیچ کاری نمیشد کرد.
خواستم داد بزنم، دیدم صلاح نیست، ولی نمیتوانستم خودم را کنترل کنم، از اتاق خارج شدم و رفتم داخل حمام. اتفاقا، آب میآمد. دوش را باز کردم و بنا کردم هقهق گریه کردن. خلاصه، در حمام ایستادم و چند دقیقه بلند بلند گریه کردم تا آرام شدم. خوب که گریه کردم و دلم خالی شد، به داخل اتاق برگشتم. بغضی را که در بچهها بود نمیشد کاریش کرد. ظرفهای غذا را جمع کردم و آنها را بردم ریختم بیرون.» (ص16)
نظر شما