کتاب مي روي و برنمي گردي

  • کوهِ غم

    فرهنگکوهِ غم

    «محمد گفت: عمه! مینا خبر داره، می‌دونستیم اگه به شما بگیم عید به کامتون تلخ می‌شه، برای همین صبر کردیم تا رضا خودش به زبان بیاره! رضا بچه که بود خیلی شیطنت می‌کرد مخصوصاً وقتی با برادرش حسین دست به یکی می‌کردند، زمین و زمان را به هم می‌ریختند.»