«بعضی از بچهها که شبکار بودند و تا صبح کار کرده بودند با وجود خستگی باز هم روزه میگرفتند، به هر حال میطلبید که یک آب خنک یا یک غذای گرم باشد که با آن افطار کنند ولی نبود، ناخودآگاه بچهها حال و هوایشان عوض میشد و به یک فضای دیگر میرفتند.»
«آن موقع نمیشد مراسم گرفت و عروسیها خیلی ساده بود؛ یا توی مساجد بود یا به خواندن یک خطبه یا یک تکبیر و صلوات ختم میشد. حالا در آن وضعیت جنگی، این خانواده عروسی گرفته بودند و صبح فردایش مشغول خوردن صبحانه بودند. ما داشتیم صبح عروسی، عروس را میشستیم.»