به گزارش خبرگزاری ایمنا، در گوشهای از این جهان پهناور، جایی که مرز بین زندگی و مرگ به نازکی برگ کاغذ است، در سکوت شبانه، وقتی ماه به تماشای ویرانهها مینشیند، صدای گریهای به گوش میرسد که از عمق تاریخ میآید؛ این گریه متعلق به کودکی هفت ساله است که در تاریکی چادر آوارگان، تنهای تنها، عروسک پارهاش را در آغوش گرفته و برای برادری که زیر آوار مانده است، نوحه میخواند؛ نامش حوریه است؛ حوریهای که هرگز کودکی نکرده، اما به خوبی مرگ را میشناسد.
ساعت ۳ بامداد، چادر شماره ۱۲ اردوگاه جبالیا؛ صدای انفجار ناگهان حوریه را از خواب میپراند. مادرش قبل از اینکه او کاملاً بیدار شود، خود را روی بدن نحیفش میاندازد. گرمای بدن مادر، آخرین پناهگاه امن حوریه در این جهان ویران است. او در تاریکی، صدای تپش قلب مادر را میشنود؛ قلبی که هر لحظه ممکن است از تپش بایستد؛ «مامان، امروز هم زنده میمانیم؟» این سوالی است که حوریه هر صبح تکرار میکند.
غزه؛ شهری که با هر نفس میمیرد و با هر اشک زنده میشود
در کوچه پس کوچههای مخروب شده شهر، زنی ۵۰ ساله با چشمانی گودرفته و دستانی لرزان، تکتک خاطراتش را ورق میزند؛ امیوسف، که روزگاری در زیباترین خانه محله شانی زندگی میکرد، حالا در چادری نمور با پنج فرزندش روزگار میگذراند. دو فرزندش زیر آوار ماندهاند، یکی در بیمارستان الشفا با تکهای ترکش در ریهاش دستوپنجه نرم میکند و دو فرزند دیگرش هر شب با گرسنگی به خواب میروند.
ام یوسف در حالی که عکسهای زرد شدهاش را نوازش میکند، تعریف میکند: «این عکس روز عروسیام است. آن روز فکر میکردم زندگیام پر از خوشبختی خواهد بود. حالا اما…»؛ صدایش میلرزد و ادامه میدهد: «حالا تنها ثروت من، این چادر پاره و آرزوی بازگشت به خانهام است.»
کودکان غزه؛ نسلی که به جای الفبا، زبان مرگ را میآموزند
در بیمارستان الاطفال غزه، احمد ۱۰ ساله روی تخت بیمارستان دراز کشیده و به سقف خیره شده است. او که در حمله هفته گذشته هر دو پایش را از دست داده، حالا با چشمانی بینور به آیندهای مبهم مینگرد. پزشکان میگویند احمد از زمان بستری شدن حتی یک بار هم نخندیده است.
اتاق کناری، مریم ۱۲ ساله با چهرهای که خطوط رنج بر آن حک شده، برای برادر کوچکش قصه میگوید. قصهای درباره شهری به نام قدس که روزی آزاد خواهد شد؛ مریم که خودش نیاز به مراقبت دارد، حالا پرستار برادر شش سالهاش یوسف شده است؛ یوسفی که سه روز پیش در آغوش پدر و مادر مردهاش پیدا شد و حالا هر شب کابوس میبیند.
زنان فلسطین؛ فرشتگان زمینی سرزمین اشکها
در میان این ویرانیها، زنانی هستند که همچون ستونهای استوار در برابر طوفان ایستادهاند؛ ام احمد ۴۵ ساله، که سه پسرش را در راه مقاومت از دست داده، هر جمعه پرچم فلسطین را بر بام خانه نیمه ویرانش نصب میکند. او میگوید: «تا آخرین نفس هم که شده، پرچممان را بالا نگه میدارم.»
فاطمه ۳۵ ساله، که در حمله سال گذشته یک چشم و یک پایش را از دست داد، هر روز به کودکان بیسرپرست غذا میرساند. او با همان یک چشمش چنان نگاهی پر از امید دارد که گویی تمام زیباییهای جهان را در خود جای داده و نورا، دختر ۱۷ سالهای که به جای دفتر و کتاب، باند و دارو به دست گرفته و در خط مقدم به مداوای مجروحان مشغول است. او با چهرهای مصمم میگوید: «ما یا پیروز میشویم یا شهید راه سومی وجود ندارد.»
روز قدس؛ فریاد خاموش مظلومان تاریخ
امروز، وقتی جهان به تماشای مسابقات فوتبال و جشنوارههای مختلف نشسته، کودکان فلسطین با چشمانی گریان از جهانیان میپرسند: چرا ما حق زندگی نداریم؟ چرا خانههایمان ویران میشود و چرا کسی صدای ما را نمیشنود؟
اما در میان این تاریکیها، نور امید همیشه روشن است؛ حوریه کوچک، هر شب پیش از خواب به ستارهها نگاه میکند و آرزو میکند روزی آسمان غزه نه با بمب، که با کبوترهای سفید پوشیده شود. او هنوز باور دارد که روزی خواهد آمد که بتواند در خیابانهای قدس آزادانه بدود و گل بچیند.
و اینگونه است که فلسطین زنده میماند؛ با مقاومت کودکانش، با صبر زنانش و با اشکهایی که هر قطرهاش دریایی از امید را در دل تاریخ جاری میسازد.
نظر شما