اینجا زندگی جریان دارد؛ مادرانه‌هایی به رنگ امید

مادرست دیگر، دلش برای بچه‌هایش غنج می‌رود، بچه‌هایی که تمام چشمشان به مهربانی مادری است که تمام قد برای نگهداری آنها ایستاده است و خوب می‌داند که خدا نظاره‌گر اوست چرا که مادری چهار فرزند معلول، امتحان الهی است که او می‌خواهد از آن سربلند خارج شود.

‌به گزارش خبرگزاری ایمنا از زنجان، گزارش پیش رو همچون همه «گزارش از شخص» هایی که تاکنون خوانده‌اید، وصفِ حال آدم‌های سرشناس نیست، همان آن‌ها که ضرب و جمع و تفریق زندگی را خوب یاد گرفته‌اند، این روایت در دنیای روزنامه‌نگاری، ارزش خبری «شهرت» ندارد اما در ارزش انسانی، نه تنها هیچ کم نمی‌آورد، بلکه سرآمد است.

گزارش امروز درباره مادری است که حتی نمی‌داند، روز مادر چه روزی است، زمانی که به دیدنش می‌روم و روز مادری را که گذشته است، تبریک می‌گوئیم، اشک در چشمش جمع می‌شود و با گوشه روسری رنگی‌اش آنها را پاک می‌کند، نمی‌دانم اشک از روی خوشحالی است یا ناراحتی اما به هر دلیلی باشد، مرا هم وادار به گریه می‌کند!

مادر گزارش امروزم، مادرانه‌هایش با بقیه مادران فرق دارد، این مادر روز مادر ندارد، هر روز، هر ساعت، هر دقیقه، هر ثانیه و لحظه به لحظه زندگی‌اش روز مادر است و تمام وجودش در وجود فرشته‌هایی محصور می‌شود که مادر برای حمایت و پذیرایی از آن‌ها انتخاب شده‌است.

مادرانی که فرزند معلول ذهنی دارند، شاید همچون بقیه مادرها روز مادر از فرزندان‌شان کادو و دسته گلی به عنوان هدیه نگیرند، اما این مادر با هر لبخند فرزندان‌شان شادی دنیا را هدیه می‌گیرند و با آرامش و رضایت آن‌ها به نهایت آرامش و رضایت می‌رسند.

شرایط مادری که ۵۰ سال است از چهار فرزند معلول نگهداری می‌کند، مثل همه مادران دارای فرزند معلول است، چرا که این مادران با فرشته‌هایی روبه‌رو هستند که خیلی‌هایشان در همان دوران کودکی مانده‌اند، به همان پاکی و زلالی اما این فرشته‌ها نیاز به حمایت بیشتری دارند، به خصوص در جامعه‌ای که فرهنگ مواجهه با افراد متفاوت را کمتر می‌داند و این نقطه مشترک گلایه‌های مادرانی است که فرزندان‌شان کمی با دیگران متفاوت هستند.

اینجا زندگی جریان دارد؛ مادرانه‌هایی به رنگ امید

مادرانه‌های متفاوت مادر!

مادر از فرازونشیب این سال‌ها برایم می‌گوید، ۹ فرزند دارم هشت پسر و یک دختر دارم، از بین آنها چهار فرزندم معلول ذهنی هستند.

۵۰ سال است که این شرایط را دارم اما کارم زمانی سخت‌تر شد که همسرم فوت کرد و مجبورم دست تنها به بچه‌ها رسیدگی کنم، البته بقیه فرزندانم نیز گاهی برای کمک می‌آیند، اما آنها هم گرفتاری‌های خودشان را دارند، این را می‌گوید و به چهره تک تک فرزندان معلولش نگاه می‌کند که معصومانه مادر را نگاه می‌کنند، نگاهی به بالا می‌کند و می‌گوید: «خدا را شکر ناشکر نیستم، خانم، جانم به جان این بچه‌ها وصل است، نمی‌گویم راحت است، گاهی نفس که کم می‌آورم، می‌روم چند دقیقه‌ای در حیاط می‌ایستم و آن بالا را نگاه می‌کنم، خودش خوب می‌داند چه می‌خواهم، اصلاً یادم نیست، کی مسافرت رفته‌ام، زیارت، میهمانی، بازار. »

آهی از ته دل می‌کشد و ادامه می‌دهد: «راضی‌ام به رضای خدا، خدا را همه جا با خودم حس می‌کنم اما حساب شرمندگی‌ام در پیش این چهار فرزند، گفتنی نیست.»

درباره درآمدشان که می‌پرسم، دست‌های پینه‌بسته و لرزانش را روی چشم‌های چروکیده‌اش می‌کشد: «کدام درآمد؟ تحت پوشش بهزیستی هستیم، ماهیانه بهزیستی مشخص است دیگر، والله خانم اینجا هم مستأجر هستیم، همان وام ساده را هم نتوانستیم بگیریم، نه پارتی داریم نه توان پیگیری، این را می‌گوید و دوباره به فرزندان معلولش نگاهی می‌کند و با افسوس زیر لب می‌گوید کاش می‌توانستم سرکار بروم.»

احساس می‌کنم دیگر دلش رضا نیست حرف زدن را ادامه بدهد، از نگاهش متوجه می‌شوم که انگار می‌گوید که این دختر همچون همه آنهایی که آمده‌اند و رفتند، آمده است که برود و با گرفتن عکس برای خودش عملکرد ارائه دهد!

سریع صحبت را تمام می‌کنم تا فضا عوض شود، مادرجان به تازگی روز مادر را هم پشت سر گذاشته‌ایم، روزتان مبارک باشد.

لبخندی از روی ناچاری می‌زند و می‌گوید: «بنویسید، خدا را شاکر هستم، بنویسید، ناشکری نمی‌کنم اما مدت‌هاست، فراموش کرده‌ام اسمم چیست! هر روز فکر می‌کنم، جای تک تک این بچه‌ها هستم، گوشه گوشه وجودم شده‌اند این بچه‌ها که نفس و عمرشان به عمرم بسته است.»

کد خبر 825624

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.