وقتی که ماه پابه‌پای یک زن گریست

شب یکشنبه، ماه‌گرفتگی شده بود و نوری از آن نمی‌تابید؛ از او اجازه گرفتم که بروم نمازخانه تا نماز بخوانم، چند قدمی نرفته بودم که گفتم شاید حالش بد شود، برای همین برگشتم و برای اینکه ناراحت نشود، گفتم درِ نمازخانه بسته بود؛ همان‌جا ایستادم و دو رکعت نماز آرامش هم خواندم.

به گزارش خبرگزاری ایمنا، هشت سال دفاع مقدس برای ما ایرانی‌ها، سراسر غرور و افتخار است؛ میراثی از جنس دلاوری مردان و صبوری زنانی تاریخ‌ساز که اکنون بخشی از هویت ما شده است؛ زنانی از جنس صبر که همچون کوه پشت مردان خود بودند، هرچند گاهی ابر می‌شدند و به‌خاطر فشارها و رنج‌ها می‌باریدند، اما الگوی خود را حضرت زینب (س) قرار دادند و هم مادر بودند، هم فرزند و هم پرستار برای دردهایی که جنگ از خود به جای گذاشته بود؛ یکی از این بانوان، بتول موسوی است، همسر جانباز شهید محمدرضا شاه‌نظری.

دلم می‌خواست که کاغذ و قلمم را برمی‌داشتم و با یک دوربین فیلم‌برداری به دیدارش می‌رفتم تا هر لحظه را ثبت کنم، اما شرایط ایجاب می‌کند که تلفنی با او حرف بزنم، تلفن را برمی‌دارد و با لهجه شیرینش چنان گرم سلام و علیک می‌کند که احساس می‌کنم روبه‌رویش نشسته‌ام و سال‌هاست که مرا می‌شناسد.

از زندگی‌اش می‌گوید، از یک زندگی شیرین که آغاز و پایان آن به وسیله دو خواب اتفاق افتاد؛ او صحبتش را چنین شروع می‌کند: زمان ازدواج، حضرت امام خمینی (ره) به خوابم آمدند و همسرم را به من معرفی کردند و موقعی که زمان شهادت او رسیده بود، رهبر معظم انقلاب را در خواب دیدم؛ همسرم در ۱۴ سالگی به جبهه رفته بود و در ۱۵ سالگی، هر دو پای خود را از دست داد؛ بعد از جانبازی او، خواب دیدم که امام خمینی (ره)، دست مرا در دست شوهرم گذاشت و چند ماه بعد، ایشان به ما که خود از خانواده شهدا بودیم معرفی شد.

وقتی که ماه پابه‌پای یک زن گریست

ذوق در صدایش پیداست، انگار که بعد از گذشت این همه سال، یادآوری این خاطرات عاشقانه برایش دل‌انگیز است، می‌گوید: پدرم مخالف این وصلت بود، اما مهرش از همان خواب در دلم افتاده بود؛ بعد از چند ماه، زندگیمان را شروع کردیم، یک زندگی ساده و سخت که هیچ‌کدام از تجملات امروزی را نداشت، در یک اتاق سه در چهار که مهمان‌خانه مادرشوهرم هم بود، زندگی می‌کردیم، اتاقی که ایوان هم نداشت و زمانی که باران می‌بارید، مجبور بودیم ویلچر را به داخل بیاوریم؛ گذشت تا اینکه بچه‌دار شدیم و کم‌کم خانه خریدیم. یادم می‌آید که هنگام تولد فرزند اولمان، مجبور شد که به‌خاطر پاهایش به بیمارستان برود و بعد از زایمان من، بیست روزی را با همان پاهای باندپیچی شده و با موتور به خانه مادرم می‌آمد تا به من سر بزند؛ خلاصه که بسیار به هم وابسته بودیم و هیچ‌چیز را از هم مخفی نمی‌کردیم.

وی ادامه می‌دهد: کم‌کم هر سه فرزندم سروسامان گرفتند و زندگی پیش می‌رفت تا اینکه یک روز صبح، از ویلچر به زمین افتاد؛ دچار سکته مغزی شده بود و دلیلش‌، ترکشی بود که در سرش وجود داشت و من از آن بی‌خبر بودم. آن لحظه بود که فکر کردم شهید شده است تا اینکه او را به بیمارستان رساندیم. چهار ماه تمام در بیمارستان بستری بود و پزشکان، دائم می‌گفتند که اعضای بدنش را اهدا کن زیرا که به خوب شدنش امیدی نیست، در آن شرایط غم وجودم را می‌گرفت، اما ته دلم روشن بود؛ بعد از یک سری اتفاقات، ما را به بیمارستان سینا در تهران فرستادند.

آشناترین آشنا در قلب شهری شلوغ و غریب

از بیمارستانی می‌گوید که از آثار جنگ، بی‌نصیب نبود و چنین بیان می‌کند: راستش با دیدن وضعیت بیمارستان دلم لرزید و با خودم گفتم که کاش به اینجا نمی‌آمدیم؛ همسرم در کما بود و قرار بر این شد که آنجا عمل شود، برای اتصال دو رگ در جراحی، به وسیله‌ای نیاز بود که از من خواستند آن را بخرم و بیاورم؛ من، یک زن تنها و دور از فرزندان بودم و وسعت تهران که نه جایی از آن را بلد بودم و نه کسی را می‌شناختم؛ در کنار این‌ها، پول زیادی هم نداشتم اما چاره‌ای نبود، باید می‌رفتم و هر طور شده بود آن را می‌خریدم.

حوالی ساعت هفت صبح بود؛ رفتم سر خیابان تا سوار تاکسی شوم؛ آنجا فهمیدم که چقدر تنها هستم؛ بین این همه ماشین و آدم، من به چه کسی اعتماد کنم و کجا بروم؟

همین‌طور به آدم‌ها و ماشین‌هایی که با سرعت رد می‌شدند، نگاه می‌کردم تا اینکه چشمم افتاد به یک پیکان فرسوده سبز؛ روی ماشین نوشته بود «السلام علیک یا فاطمه زهرا (س)»؛ خلاصه که دل را زدم به دریا و متوسل شدم به حضرت مادر، جلوتر رفتم و گفتم که می‌خواهم فلان وسیله را بگیرم و او هم قبول کرد.

وقتی که ماه پابه‌پای یک زن گریست

اول رفتیم هلال‌احمر.، اما نداشت؛ چند جای دیگر را هم گشتیم، اما نبود که نبود؛ بالاخره بعد از جست‌وجوی فراوان، جایی را پیدا کردیم که آن وسیله را داشته باشد؛ هرچند که مشابه بود نه اصل، اما هزینه‌اش شد اندازه کل پولی که همراه داشتم! قلبم شکست اما چاره‌ای نبود؛ کل ۱۲۰ تومان را گذاشتم روی میز و چانه هم نزدم؛ آنچه در آن زمان دیدم، برایم باورنکردنی بود! مسئول آنجا، تنها ۸۰ تومان برداشت! گفتم آقا! شما که گفتید ۱۲۰ تومان! گفت خوب من هم همین‌قدر برداشتم! آنجا بود که امداد غیبی حضرت زهرا (س) را حس کردم.

همسر شهید ادامه می‌دهد: با تمام سختی‌ها، روز عمل فرارسید و شکر خدا به‌خوبی هم انجام شد، با این حال، شش سال روی پا نبود و حتی غذا را از راه بینی به او می‌دادیم. ایام خیلی سختی بود و راستش یک جایی دیگر خسته شدم؛ شب تولد امام رضا (ع) بود، دلم شکست و گفتم آقاجان! تو همه را شفا می‌دهی، نگاهی هم به شوهر من کن! در حال و هوای خودم بودم که خوابم برد، صبح که شد دیدم لوله را درآورده است و در کمال تعجب دیدم که خودش می‌تواند راه برود.

این را که می‌گوید، می‌زند زیر گریه؛ از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان، از خودم خجالت می‌کشم؛ او تنها یکی از زنان رنج‌دیده آن دوران است و به قول خودش دارد چهل سال زندگی را در دل دقیقه‌ها و ثانیه‌ها جا می‌دهد تا من بنویسم؛ آن‌ها چه‌ها کشیدند و ما داریم چه می‌کنیم…

وی ادامه می‌دهد: بعد از مدتی، دچار سکته قلبی شد و در بیمارستان، انگار که به او الهام شده باشد گفت که حلالم کن، فکر نمی‌کنم اگر فرد دیگری جای تو بود، من اینقدر خوشبخت بودم؛ خلاصه که حال خوبی نداشت و از شدت بی‌قراری مجبور شدم که خودم در بیمارستان، کنار او بمام؛ مدتی قبل هم خواب رهبر را دیده بودم که دستی به سر محمد کشیده بود و به او گفته بود که حالت خوب می‌شود، اما او می‌گفت که این‌ها، نشانه‌های رفتن است.

شبی که ماه سیاه‌پوش شد

همسر شهید بیان می‌کند: شب یکشنبه، ماه‌گرفتگی شده بود و نوری از آن نمی‌تابید؛ از او اجازه گرفتم که بروم نمازخانه تا نماز بخوانم، چند قدمی نرفته بودم که گفتم شاید حالش بد شود، برای همین برگشتم و برای اینکه ناراحت نشود، گفتم درِ نمازخانه بسته بود؛ همان‌جا ایستادم و دو رکعت نماز آرامش هم خواندم؛ نمازم که تمام شد، گفت: «فاطمه جان! چقدر قشنگ نماز می‌خوانی!»؛ سنگ را آوردم تا او هم تیمم کند؛ دو رکعتی هم برای پدر و مادرش خواند و تا خود صبح با هم حرف می‌زدیم؛ روز بعد، دکتر گفت که باید عمل شود، اما خودش طاقت نداشت؛ نمی‌دانستم چه کنم و برای همین به فرزندانم گفتم تا آن‌ها رضایت دهند؛ موقعی که داشتند او را به اتاق عمل می‌بردند، دخترم با غم گفت که بابا طور دیگری شده است و دیگر برنمی‌گردد.

وقتی که ماه پابه‌پای یک زن گریست

برای یک دختر، دیدن این لحظه‌های تلخ، واقعاً دردناک است و در کلمات نمی‌گنجد، باز هم بغض می‌کند و من جز سکوت، چیزی ندارم.

وقتی زمان ایستاد

فردای آن روز، رفتم تا دفترچه بیمه‌اش را تمدید کنم، غافل از اینکه شهید شده بود و من نمی‌دانستم؛ در مسیر بودم که دامادم زنگ زد و گفت نیازی به تمدید نیست و وقتی پرسیدم که طوری شده؟، قطع کرد و آنجا بود که فهمیدم همسرم شهید شده است؛ پاهایم سست شد و دو ساعتی حافظه‌ام را از دست دادم؛ سرگردان بودم، گریه می‌کردم و نمی‌دانستم کجا هستم؛ خلاصه هرطور بود خودم را به بیمارستان رساندم.

سفارش و تاکید همیشگی‌اش به نماز اول وقت و حجاب بود؛ راستش را بخواهید هنوز هم گاهی به خوابم می‌آید و وقتی خواسته‌ای دارم، ابتدا به او می‌گویم و حتی در مسائل مختلف از او راهنمایی می‌جویم؛ همسرم رفته است اما هنوز هم هوای ما را دارد...

بغض دارم، می‌گویم حالا که اینقدر دوستتان دارد، سفارش ما را هم به ایشان بکنید؛ شهدا، حتماً هوای همه ما زمینی‌های در بند هوای نفس را هم دارند و کاش که پیش رویشان، روسیاه نباشیم.

کد خبر 811253

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.