به گزارش خبرگزاری ایمنا، این بار قرار است به سراغ خانواده شهیدی در محدوده منطقه ۶ شهرداری اصفهان برویم، حوالی ساعت ۱۰ صبح یکی از گرمترین روزهای تاریخ اصفهان، به سمت خیابان سجاد حرکت میکنیم، وارد کوچه پس کوچههایی با خانههای قدیمی آجری میشویم، خانههایی کوچک که همه عقب جلو ساخته شدهاند و علاوهبر ظاهر نازیبا، عبور و مرور را سخت کردهاند.
قرار است شهردار منطقه و همکارانش در این بازدید همراه من باشند، سر کوچه آقایی منتظر ما ایستاده و به استقبال ما میآید که بعد متوجه میشویم یکی از همسایگان قدیمی خانواده صالحی است.
او ما را به طرف خانهای با در قهوهای کوچک که درست روبهروی ما قرار دارد، راهنمایی میکند، پرچم عزای اباعبدالله (ع) بر سر در خانه خودنمایی میکند، بالای در تابلوی بزرگی نصب شده که عنوان «حسینیه شهیدان موسی، قربانعلی و عبدالعلی صالحی» بر آن حک شده است، اعلامیه مراسم چهلمین روز درگذشت علیمراد صالحی، پدر شهیدان صالحی به در چسبانده شده بود؛ گویا حداقل ۴۰ روز دیر آمدیم.
آقای همسایه شاسی زنگ را فشار میدهد تا اهالی خانه را خبردار کند، از همان ابتدا، نوای «یا علی» زنگ خانه که در کوچه میپیچد، نشان از تفاوت این خانه میدهد.
برادران شهید به استقبالمان میآیند، از دالانی کوتاه وارد حیاط کوچک خانه میشویم که باغچهای کوچک با یک درخت انجیر داشت، دو اتاق که یکی اتاق خواب و دیگر پذیرایی است و آشپزخانه تمام این خانه کوچک را تشکیل میدهد، محو خانهای شدهام که تا به حال فقط در فیلمهای قدیمی دیده بودم و البته مادر سه شهیدی که تصور میکردم پولدار باشند در این خانه زندگی میکند!
وارد سالن پذیرایی میشویم، در سالن مبلمانی ساده، منبری چوبی و دیوارهای سیاهپوش خبر از برپایی مجلس روضه امام حسین (ع) در همین اتاق کوچک را میدهد، مادر شهیدان که پیرزنی خوشرو و مهربان است با روی خوش از همه ما دعوت میکند.
خانم صالحی میگوید: «اصالتاً بختیاری هستیم، شش فرزند داشتم، اولی دختر بود که در همان کودکی و شرایط زندگی عشایری نفهمیدم چطور فوت شد، بعدیها پسر بودند که موسی، قربانعلی و عبدالعلی شهید شدند و من ماندم و همین دو پسر.»
برادر شهید ادامه میدهد: سال ۱۳۴۸ به این محل آمدیم، پدرم در ذوبآهن مشغول به کار شد، او همزمان با دو برادر بزرگترم در جبههها حاضر بود و مجروح شد؛ مسئول پشتیانی جبهه و جنگ ذوبآهن بود و در تمام مراحل انقلاب و جنگ فعال بود، پدرم بعد از جنگ هم در محل فعال و عضو هیئت امنای مسجد بود.
مادرم کمیته امداد مستقر است
مادرم یک کمیته امداد مستقر در محله است، زیرا هر که در خانه میآید دست خالی برنمیگردد؛ از ۴۵ سال گذشته تا کنون عضو ستاد نماز جمعه اصفهان است و اجازه نمیدهد خانه را تغییری دهیم، زیرا تمام خاطراتش در این خانه است.
هیچ سوءاستفادهای از فرزندانم نکردم
مادر شهیدان از پسر بزرگش میگوید: «قربانعلی پسر بزرگم بود، در عملیات والفجر ۴ در کردستان، هنوز ۱۷ سالش نشده بود که شهید شد، قبل از اعزام مانع رفتن او شدم، به من گفت اگر اجازه ندهی من بروم، از روی فاطمه زهرا (س) خجالت نمیکشی؟! مدتی در جبهه بود، زخمی شد و برگشت، پشت کتف او ترکش خورده بود و عذاب زیادی میکشید، هرچه میگفتم بگذار ببینم، اجازه نمیداد، میگفت شما میروی به همسایهها میگویی، به جان پدرش قسم خوردم که به کسی نمیگویم، نمیخواست جایی از شرایط او سوءاستفاده کنیم.»
کمی بهتر شد و دوباره به جبهه بازگشت؛ پسرم بیسیمچی بود و میگفت: «وجودم در آنجا لازم است، پرسیدم پس درس و مشق چی؟ گفت: من از کتاب آسمانی هم ۲۰ میگیرم، اما باید بروم… هر کس هم سوال پرسید پسرتان کجاست، بگویید بیرون از شهر است. به کسی نگویید جبهه رفتهام، راضی نیستم،»
من که نمیتوانستم دروغ بگویم، اما تا به حال هیچ سوءاستفادهای از بچههایم نکردهام.
به قربانعلی گفتم: دفعه بعد که برگشتی به خواستگاری دختر داییات میرویم، اما قربانعلی گفت که من دل به این دنیا نمیبندم، باید محض رضای خدا چشم از این دنیا بدوزم.
باید سنگر برادرم را حفظ کنم
خانم صالحی با لبخندی بر لب از پسرش موسی میگوید: موسی کوچک بود، حدود ۱۳ سال داشت، در بروجن درس حوزوی میخواند، نمرههای خیلی خوب داشت، در فتوکپی شناسنامهاش دست برد و سنش را زیاد کرد تا به جبهه برود، میگفت برادرم شهید شد، من هم باید سنگر او را حفظ کنم.
یک روز پدرش مقداری گوشت و برنج برای او به بروجن برد، به پدرش گفته بود که میخواهد برود، همسرم وقتی برگشت ناراحت بود، از آنجا تماس گرفتم، معذرتخواهی کرد که با من خداحافظی نکرده است.
امدادگر جهاد بود، چند بار رفت و برگشت تا زخمی شد، به شدت شیمیایی شده بود، بدنش پر از تاولهای وحشتناک بود و مدام باید حمام میرفت، یک شب به قدری عذاب کشیده بود که با فریاد امام زمان (عج) را صدا زد، سریع او را به بیمارستان رسانیدم و کمی آرام گرفت.
موسی هم کمی بهتر که شد، دوباره رفت؛ تمام بدنش عفونت داشت، دکتر ۵۰ آمپول پنیسیلین داده بود که باید تزریق میکرد، اما صبر نکرد و گفت باید بروم، وقتی برگشت اولین سالگرد برادرش بود.
مادر شهیدان صالحی با صلابت میگوید: بار بعد که رفت الحمدالله شهید شد.
او ادامه میدهد: گفتم خدایا راضی به رضای تو هستم! شکر! همه میگفتند تو دیوانه شدهای! گفتم آره، من دیوانه فاطمه زهرا (س) هستم، زندگی من آنطوری است که حضرت زهرا (س) میپسندد نه زندگی بقیه که فقط ویترین است.
به ویترین چوبی قدیمی خانه اشاره میکند و میگوید: ویترین من همین است با عکس پسرهایم، هفتهای دو روز در خانهام جلسه قرآن برگزار میشود، یک ثانیه از پا نمینشینم.
خانم صالحی با ناراحتی میگوید: کاش جلوی بیحجابی را میگرفتند، آتشی که از وضعیت بیحجابی الان وجود دارد، بیشتر از آتش گرمای این روزهای است.
به گریه میافتد، میگویم نمیدانم جایگاه من در آن دنیا کجاست.
عبدالعلی هم دنبال برادرانش رفت، او به جوش آمده بود و نمیتوانست بماند؛ در کربلای ۵ جانباز شد و آنقدر زجر کشید تا شهید شد. عبدالعلی ۲۱ ساله بود که ازدواج کرد، همسرش در سن ۱۴ سالگی باردار شد و یک پسر از او به یادگار ماند.
جریان منبری چوبی که گوشه خانه است را میپرسم، میگوید این منبر تمام ۱۲ ماه سال را اینجاست؛ با سفارش شوهر خدابیامرزم منبر را ساختند و همیشه همین گوشه است.
ساعت حوالی اذان ظهر را نشان میدهد که با خانواده صالحی خداحافظی میکنم، این بار خانم صالحی تا دم در با دعای عاقبتبخیری بدرقهام میکند.
نظر شما