به گزارش خبرگزاری ایمنا، صبح یک روز سرد زمستانی با نیت قبلی تصمیم داشتم برای یک روز «غساله» شوم تا سختی کار خدمتگزارانی که عاقبت، همه ما از زیر دستانشان میگذریم و آخرین ملاقات را پیش از وداع کامل با دنیا، با آنها خواهیم داشت را بیشتر بدانم.
از آرامش آرامستان باغ رضوان که میگذری، در بخش شرقی مسیر ورودی، تابلوی راهنما «غسالخانه» را نشان میدهد؛ وقتی وارد ساختمان شدم؛ در همان ساعات اولیه روز، مرد میانسالی در حالی که به سر و صورت خود میزد و شیون میکرد، پرونده فوت یکی از عزیزانش را در دست داشت و منتظر بود تا مراحل اداری خاکسپاری انجام شود.
با اینکه از دیدن این صحنه شوکه شدم، اما صدای آقای خامسی، مسئول سالن تطهیر آرامستان باغ رضوان من را به سمت دفتر او کشاند و دیدن آن صحنه بهکلی از خاطرم رفت؛ پس از خوش و بشی کوتاه، گوشی تلفن را برداشت و از خانم عرب خواست به دفتر او مراجعه کند.
خانم عرب از درِ اتاق مدیریت سالن تطهیر (غسالخانه) وارد شد؛ بانویی جوان با تبسمی بر لب پس از سلام و احوالپرسی، من را به سمت درِ ورودی غسالخانه بانوان راهنمایی کرد.
از درِ غسالخانه که وارد میشوی، انتظار داری مقابلت جنازهای ببینی؛ کمی زمان میبرد تا بپذیری اینجا هم یک ساختمان معمولی از جنس آجر و سنگ است با مردگانی که تا همین دیروز همچون تو، زندگی را به رخ شهر میکشاندند.
وقتی وارد غسالخانه شدم، سمت راست یک اتاق با ابعاد کوچک برای غسالهها بود؛ به محض ورود با پنج نفر غساله مواجه شدم که در حال خوردن صبحانه بودند و هر کدام درباره موضوعی صحبت میکردند؛ با خودم میگویم مگر اینجا نان از گلوی آدم پایین میرود؟ چطور دلشان میآید؟ اما ظاهراً برای آنها که هر روز اینجا کار میکنند، همه چیز طبیعی و عادی شده است.
روی یکی از مبلهای کنار اتاق نشستم و نگاهی به اطراف انداختم؛ غسالهها چند بار تعارف کردند که همراه آنها صبحانه بخورم، اما در آن لحظات هیچ میلی به خوردن نداشتم.
ساختمان غسالخانه باغ رضوان شامل اتاق استراحت غسالهها، سالن تغسیل و تکفین با سکوهای سنگی است که سردی آنها با هیچ آب گرمی از بین نمیرود و سردخانه یا یخچالهای کشویی مخصوص نگهداری جسد وجود دارد؛ میتوان گفت همه چیز در این محیط بهرغم نظم و نظافت خاصی که دارد، به شدت حزنانگیز است.
عقربههای ساعت به ۹:۰۰ نزدیک شد و غسالهها یکی یکی لباسهای یکبار مصرف سفیدرنگ را به تن کردند و پیشبند و چکمههای بلند تا زانو و دستکشهای رنگی بلند تا آرنج را پوشیدند تا وارد غسالخانه شوند.
خانم عرب رو به من کرد و گفت: «بسمالله»؛ من هم آن لباسهای مخصوص را به تن کردم و با خودم گفتم مرگ حق است و آخر و عاقبت همه ما همینجاست، از خدا خواستم امروز بیشتر از همیشه هوای مرا داشته باشد.
سه سنگ با فاصله یک و نیم متر از هم قرار دارد و روی آنها جنازهها شسته میشوند؛ پنج غساله و کمکغساله، آبریز و خلعتبُر، پای سنگ کار میکنند تا تغسیل و تکفین جنازهها تمام شود.
محبوبهخانم «غساله» و وجیههخانم «آبریز میت» بود؛ سه نفر دیگر مشغول آماده کردن کفن جسد بودند و خانم عرب مدیریت امور غسالخانه را بر عهده داشت؛ گویا هر روز شیفت نوع کاری که انجام میدهند، تغییر میکند، یعنی روز بعد گروه غساله مشغول تکفین میشوند و گروه تکفین، غسل را انجام میدهند.
محبوبهخانم به محض باز کردن کاور مخصوص هر میت و دیدن جسد، علت فوت متوفیان را حدس میزد و جالبتر اینکه وقتی پرونده را برای تحویل متوفی میآوردند، مشخص میشد که درست حدس زده است، گویی در این زمینه کارشناس شده بود.
وقتی درباره سختی کارش پرسیدم جواب داد: «هر شغلی سختیهایی دارد، اما بدتر از این شغل هم وجود دارد، مثلاً من هرگز حاضر نمیشوم در بخش «کالبدشکافی» پزشکی قانونی حتی برای چند لحظه کار کنم؛ این را گفت و بلافاصله از من خواست کنار سنگ تغسیل برویم و غسل اجساد امروز را با همدیگر آغاز کنیم.
هنگام غسل، جو سنگینی حاکم بود؛ غم مرگ یک انسان داشتیم و همه باهم در این سوگ شریک بودیم آن هم جسد دختری که حدود ۱۸ سال داشت و صدای شیون پدر و مادر او از پشت درهای آهنین غسالخانه به گوش میرسید.
تمام موانع غسل از جمله ناخن و مژه مصنوعی از پیکر او با زحمت غساله برداشته شد تا دِینی بر گردن او نباشد؛ محبوبه خانم در حالی که با استفاده از یک گیره به سختی مشغول برداشتن ناخنهای مصنوعی دستها و پاهای پیکر دختر جوان بود، رو به من کرد و گفت: «از وقتی کاشت ناخن مُد شده است، ما برای غسل برخی اموات خیلی مشکل داریم؛ خواهش میکنم در گزارشتان بنویسید که این کار اشتباه است، لاک ناخن راحتتر پاک میشود، اما برداشتن ناخن کاشته شده در چنین مواقعی سختیهای زیادی دارد، به هر روی این دنیا محل گذر است و تمام زیباییهای ساختگی را باید بگذاری و بروی…»
دیدن این صحنههای دلخراش بهویژه غسل نوزاد تازه متولدشده، طاقت خاصی میخواست که انگار در آن لحظات خداوند به من عطا کرده بود، اما محبوبهخانم میگفت: «امروز شانس با شما یار بوده که جسدهای سوانح تصادف یا سوختگی برای غسل نیاوردند؛ غسل آنها خیلی سخت و آزاردهنده است…»
در حالی که به شستن جسد مشغول بودم، با نگاهی به تابوتهای اطراف به خود میگفتم شاید یک روز کار در این مکان برای من سخت باشد، اما برای این غسالهها که جنازههای پیر و جوان و کودک را روی همین سنگهای سرد شستهاند، سکوهای غسل و تابوتها بسیار عادی و معمولی است.
از پشت درهای غسالخانه صدای شیون و زاری بستگان متوفیان، روح و روان غسالهها که هیچ، تمام فضا را میخراشد، همچون پتکی که به سر کوبیده میشود، تمام جانت از این همه حزن و نالههایی که چاره ندارد و جز سکوت کاری نمیتوان کرد، درد میگیرد.
اینجا گویی بزرگ میشوی، به اندازه فیلسوفی که درمییابد باید تا زود دیر نشده، مراقب اعمال، افکار و توشه راه ابدی باشی…
محبوبهخانم در حالی که زن سالخوردهای را که شانزدهمین میت امروز بود، غسل میداد، خطاب به میت میگفت: «چقدر زحمت کشیدی، خون دل خوردی تا بچههایت را بزرگ کنی، اما انگار روزهای آخر تنها بودی و کسی به دادت نرسیده است؛ هرچند آخر باید به این سفر بیبازگشت تن دهی و تمام تعلقاتت را بگذاری و بروی.»
«اَللّهُمَّ اِنَّ هذا بَدَنُ عَبْدِکَ الْمُؤْمِنِ وَقَدْ اَخْرَجْتَ رُوحَهُ مِنْهُ وَفَرَّقْتَ بَیْنَهُما، فَعَفْوَکَ عَفْوَکَ»
امروز جمعه و ساعات کاری غسالهها تا ساعت ۱۲:۳۰ ظهر بود، اما در همین مدت زمان کم ۱۶ نفر در این محل غسل و کفن داده شدند؛ شاید بازگو کردن تجربه دیدن و لمس کردن جنازه برای بسیاری از افراد تلخ و ناممکن باشد، اما بیرون از این مکان «زندگی» جور دیگری در جریان است و مفهوم متفاوتی دارد.
بگذار هر چه داری و بگذر که هیچ نیست
این پنج روز عمر که مرگ از قفای اوست
گزارش از: راضیه کشاورز
نظر شما