به گزارش خبرگزاری ایمنا، شهادت از مقدسترین واژههایی است که با فرهنگی ایرانی اسلامی ما عجین شده و در خود مفاهیم ارزشمندی همچون اخلاص، فداکاری، پاکدامنی، تواضع و گذشت را نهاده است و در مجموع میتوان شهادت را اوج کمال یک انسان دانست که همه هستی و داشتههای خود را به یکباره تقدیم معبود خویش میکند و همچون قطرهای به دریای بیکران هستی بپیوندد.
در این میان اما حکایت خانوادههای شهدا، متفاوتتر است. آنهایی که زینبوار سیره شهیدان را برای نسلهای بعد واگویه میکنند و راه و روش شهدا را در جامعه نشر میدهند. آنهایی که در دل این شهر هزار رنگ همچون ستارگانی هستند که در تارک شبهای ظلمانی میدرخشند تا ما راه را گم نکنیم و به یاد آوریم هنوز هستند کسانی که در انتظار استخوانهای پوسیده فرزندان خود نشستهاند.
حکایت امروز ما حکایتی دیگری از سیره شهدا در بیان مادر و خواهری است که چندین ماه منتظر عزیز از دست رفته خود بودند. برای شنیدن این حکایت در خیابانهای اطراف شهرک امیرحمزه واقع در منطقه ۱۳ شهری اصفهان به دنبال نشانی منزل شهیدان درچهای دستجردی به راه افتادیم تا به میدان ۹ دی و در ادامه به کوچهای رسیدیم که برادر شهید به انتظارمان ایستاده بود.
سمت راست خانهشان کوچه بنبستی بود که چندین تعمیرگاه در آن مستقر بودند و روبهروی منزلشان دیواری گلی بود که به گفته خانواده شهید معتادان زیادی در این بنبست جمع میشوند و کارهای ناپسندی انجام میدهند؛ به هر روی وارد خانه شدیم؛ خانهای قدیمی با قدمتی ۵۰ ساله که شهدای عزیز ما در آنجا به دنیا آمده و از همان جا به جبهههای حق علیه باطل رهسپار شده بودند.
خانواده شهیدان درچهای بدون هیچ منت و منیتی ما را به داخل خانه هدایت کردند. مادر توان ایستادن نداشت و در گوشهای آرمیده بود که با ورود ما نشست. به گفته دخترش علاوه بر کمخونی و مشکلات کلیوی، بیماری وخیم دیگری هم داشت که نمیخواستند خودش از این موضوع مطلع شود.
در کنجی نشستم و پس از نوشیدن یک چای داغ، رضوان درچهای خواهر و مهدی درچهای برادر ارشد شهیدان برای ما از روزهای اعزام برادران به جبهه و شهادتشان گفتند؛ از روزهایی که در این خانه بوی نان داغ در محله میپیچید.
خانواده شهید برخلاف نام خانوادگیشان از ابتدا در این مکان و با مردم این محل زندگی کرده بودند. مهدی برادر ارشد خانواده از ناحیه چشم و سمت راست بدن مجروح و جانباز (۶۰ درصد) شده و محمد برادر چهارم هم بدنش پر از ترکش است و جانباز (۲۵ درصد) شده است. برادر تهتغاری هم رزمنده بوده است. حتی تنها داماد خانواده هم در جبهه بر اثر ضربه به سر جانباز شده و دچار مشکلات مغز و اعصاب است.
اگر اجازه میدان ندهید باید پاسخگوی حضرت زهرا (س) باشید
مادر شهدا آنقدرها یارای همصحبتی با ما را نداشت؛ اما تنها دخترش زینبوار برای ما سخن گفت. او از روزهایی گفت که پدر زنده بود و در پمپبنزین کار میکرد و برای بچهها رزق حلال میآورد: «پدرم اندک سوادی داشت و با همان سواد کم روزنامه میخواند و حامی امام خمینی (ره) بود تا انقلاب پیروز شد. او اهل نماز جماعت و جمعه بود و خیلی آقا بود. من پنج برادر داشتم. برادر سومم که عزیزالله نام دارد خیلی به مسجد میرفت.
یک روز به مادرم گفت که میخواهم به جبهه بروم. مادرم مخالفت کرد، اما او در جواب گفت که «اگر اجازه ندهید باید روز قیامت خودتان پاسخگوی حضرت زهرا (س) باشید. مادرم وقتی این حرف را شنید گفت که من نمیتوانم جواب حضرت زهرا (س) را بدهم و راضی شد عزیزالله به جبهه برود. او به کردستان رفت و پس از چند ماه برگشت، اما تحمل نکرد و دوباره راهی جبهه شد البته این بار به جبهههای جنوب رفته بود. این برادرم در فتح خرمشهر شهید شد.»
برادر دومم یعنی عبدالحسین سرباز نیروی هوایی بود. وقتی خدمتش تمام شد به خانه برگشت، اما هنوز ساکش را در دست نگه داشته بود که گفت میخواهد به جبهه برود. (من بودم و پدرم. مادرم رفته بود تا در جوی آبی که در کوچه بود لباس بشوید. برادر ارشدمان هم تازه ازدواج کرده بود و به جبهه رفت و آمد داشت.) پدرم با شنیدن این سخن گفت مگر تا حالا جبهه نبودی؟ عبدالحسین گفت که من تا حالا سربازی بودم و برای خدا نرفته بودم، اما الان میخواهم برای خدا بروم. بالاخره پدر و مادر را راضی کرد و رفت. برادر ارشدم با عبدالحسین در یک عملیات حضور داشتند. اما به خواست شخصی خود در یک گردان مستقر نبودند.»
دو برادر در یک عملیات
برادر ارشد شهدا سخنان خواهر را ادامه میدهد: «خیلیها به ما میگفتند که گردانهایتان را یکی کنید؛ اما خودمان اینطور راحت تر بودیم. میخواستیم اگر یکی از ما شهید شد دیگری پایش نلغزد و مسیر را ادامه بدهد. عبدالحسین در مرحله اول عملیات محرم شهید شد و من در مرحله سوم این عملیات زخمی شدم و به بیمارستانی در شیراز منتقل شدم.»
مادر شهید هم از غم سالها دوری و چشم انتظاری از فرزندانش میگوید: «وقتی یکی از پسرهایم شهید شد به دیگری گفتم نرو اما او هم مرا راضی کرد و رفت. حالا ۴۲ سال است که رفتهاند و هر موقع یاد آنها میافتم از درون آتش میگیرم، اما گذشت. حالا صبحها برای امام زمان (عج) و رهبرمان و همه جوانان دعا میکنم. انشاالله که همه آنها عاقبت بخیر شوند.»
خانهای که سنگر دفاع مقدس بود
برادر ارشد که زحمات مادرشان را همچون کار رزمندگان در جبههها میداند، ادامه میدهد: «خانه ما در طول چند سال دفاع مقدس پایگاه خدمترسانی در پشت جبهه بود. زنان زیادی در خانه ما جمع میشدند و برای رزمندگان نان و مربا میپختند. اذان صبح که میشد مادرم تنور را آماده و زیر دیگها را روشن میکرد تا زنان همسایه برسند. آنها تا اذان مغرب یکسره نان میپختند. سبزی و شوید پاک میکردند و خلاصه هر کاری که از دستشان برمیآمد انجام میدادند.
برادرهای کوچکمان هم میرفتند و یک کیسه با خود میبردند و شیشههای کوچک را از سطح شهر جمع میکردند و با خانه میآوردند. یکی شیشه میشست. یکی مربا میپخت. یکی شیشهها را پر از مربا میکرد و خلاصه همه خانمها مشغول بودند. الان هم هفتهای یکبار خانمهای محل به منزل مادرم میآیند تا در جلسه قرآن شرکت کنند.»
جنازهای که بعد از ۹ ماه سالم بود و بوی گلاب میداد؛ برادرم بعدها میآید!
خواهر شهیدان میگفت که در آن زمانها در مقطع اول راهنمایی درس میخوانده است و همهچیز را به یاد دارد. او سخنان برادر را ادامه میدهد: «عزیزالله که ۱۷ سال داشت، ۹ ماه زودتر شهید شد و تا مدتها گمنام بود. او همیشه به مادرم میگفت که حرم امام حسین (ع) گرد و خاک است.
ما باید برویم آنجا را آب و جارو کنیم. وقتی برگشتم تو را به زیارت امام حسین (ع) میبرم. اما دیگر برنگشت و شهید شد. عبدالحسین هم به مادرم میگفت که ننه غصه نخور؛ من میروم و با جنازه عزیزالله برمیگردم. عزیزالله در خرمشهر بیسیمچی بود و قبل از آزادی خرمشهر شهید شد. بعد از ۹ ماه مفقودی وقتی او را آوردند جنازهاش سالم سالم بود. دستش تیر خورده بود و هنوز چفیه خونی که به دستش بسته بودند سالم بود. حتی چیزهایی که در جیبش بود و چراغ قوهای که با خود داشت، هم سالم بود. خیلی بوی گلاب میداد، بهطوری که همه کسانی که برای تشییع او آمده بودند این را متوجه شده بودند. من فکر میکنم برادرم جزو شهدایی است که بعد از ظهور آقایمان میآید. نمیدانم چرا بوی گلاب میداد شاید به خاطر این بود که همیشه نمازش را اول وقت میخواند یا روزههایی که میگرفت، اما این را میدانم که او بسیار مقید بود.
ماه رمضان که میشد با آن سن کم کارگری میکرد، همیشه در زمان افطار اول نماز میخواند بعد افطار میکرد. ما را به دعای ابوحمزه گلستان شهدا میبرد. با آنکه نماز و روزه قضا نداشت، اما مردم محل بدون اینکه ما بدانیم تا یکسال برای او نماز قضا خواندند و تا یک ماه روزه قضا گرفتند.»
اشارات شگفتانگیز شهید درچهای
خواهر شهیدان میگوید: «پاتوق عزیزالله مسجد امیرالمومنین بود. با دوستانش قرار گذاشته بودند که هر کس زودتر شهید شد در این مکان که حالا گلزار شهدای دستگرد نام گرفته است، دفن شود. آنها میخواستند پدر و مادرهایشان برای زیارتشان به زحمت نیفتند. اولین نفری که در این محل دفن شد شهید کریم کارگر بود.
گلزار شهدای دستگرد مدفن ۱۱۴ شهید است. پدرم برای اینکه اینجا گلزار شهدا شود خیلی تلاش کرد. خلاصه اینکه از برادر سومم چیزهای زیادی دیدهایم. یکبار خواب او را دیدم که از ماشین پیاده شد. از او درباره دوستش حسین سامی پرسیدم. برادرم گفت که او سوخت. بعدها فهمیدیم مفقودالاثر شده است. یک بار هم دوستش عباس ملکمحمدی خواب برادرم را میبیند و فردایش برای مادرش نامهای مینویسد که عزیزالله درچهای شهید شده است اما به خانوادهاش نگویید.
او خواب دیده بود که دو کبوتر از روی قلب دو برادرم پر کشیدند و میگویند ما که به کربلا رفتیم؛ به همه سلام ما را برسانید. عباس به برادرم میگوید پس من چه؟ بعد برادرم تاریخ دقیق شهادتش را به او میگوید و زمانی که جنازه برادرم پیدا شد عباس در همان تاریخ و در ۱۶ سالگی به دوستان شهیدش میپیوندد.
همه شهدا خاص و شاخص هستند، اما بعضی را بالا میبرند و بعضی را نه. عزیزالله ارتباط خاصی با خدا داشت. با اینکه روماتیسم داشت اما به ما نگفته بود و من زمانی که خانه را جارو میکردم داروهایش را دیدم و متوجه بیماریاش شدم. وقتی میخواست به کردستان برود کیسه داروها را به او دادیم، اما بعدها تعریف کرد که از مینیبوس آنها را به بیرون انداخته است. میگفت با ورودم به جبهه یکباره خوب شدم.
به عزیزالله گفتیم یک نفر تعریف کرده که اوضاع در جبهه اصلاً خوب نیست و نان و پنیر هم به زور برای خوردن گیر میآید. زمانی که این حرف را شنید عصبانی شد و گفت که چه کسی این حرف را زده؟ همه چیز هست اگر هم نباشد که نباید بگویند.»
بیحجاب زیر جنازهام نیاید
خواهر این شهیدان ادامه میدهد: «عبدالحسین خیلی زرنگ بود. اگر زنده بود حتماً جز سرداران بنام کشورمان میشد. او بسیار شجاع و نترس بود و ابایی از مردن نداشت. در وصیت نامهاش نوشته که اگر جنازهام سه شب هم روی زمین ماند، اشکالی ندارد فقط بیحجاب زیر جنازهام نیاید. اگر بخواهم از برادرانم بگویم هر دو چشمپاک و دستپاک بودند. عبدالحسین هم ویژگیهای خاصی داشت.
او بسیار پاکدامن و چشمپاک بود. زمانی که در دزفول خدمت سربازی خود را میگذراند، فرماندهشان همیشه همسرش را با برادر من به اصفهان میفرستاد. مادرم میگفت فرمانده چه جرئتی دارد که همسرش را با تو میفرستد؟ برادرم میگفت کلید خانهاش هم در دست من است چون میداند من به دیده خواهر با همسرش رفتار میکنم. بالاخره نان حلال تأثیر خود را میگذارد.
مردم در مورد برادرم عبدالحسین میگفتند که چون زن میخواسته و زنش ندادهاند به جبهه رفته و شهید شده است، در حالی که اینطور نبود. عبدالحسین ره صدساله را یکشبه طی کرد. برادرانم با این روحیات رفتند. کاش دست ما را هم بگیرند و خدا کمک کند راهشان را ادامه دهیم و نسل جوان ما نجات پیدا کنند. حتی اگر یک لحظه به این فکر کنیم که کاش شهید نمیشدند کفر است.»
پدر شهید عباسعلی حسینی به مادرم گفته بود که اگر آن چیزی را که من در قبر بچهات دیدم را دیده بودی، لحظهای ناراحت نمیشدی. حالا چه دیده بود را خدا عالم است!»
برادر شهید میگوید: «با برادرم در عملیات محرم بودیم. این عملیات با شکست مواجه شد. باران عربی هم میآمد. مجبور شدیم عقبنشینی کنیم. به من الهام شده بود که برادرم شهید شده است. با خود فکر میکردم که جواب مادر را چگونه بدهم؟ برای همین دو رکعت نماز و یک گوسفند نذر کردم. خودم هم زخمی شده بودم و برای درمان به بیمارستانی در شیراز منتقل شدم. خبر شهادت ۳۷۰ نفر از همرزمانم در عملیات محرم را شنیدم. به گریه افتادم پزشک معالجم گفت: چرا به جبهه رفتی؟ مگر نمیدانستی جنگ، شهادت، زخمی و اسیری دارد؟
وقتی پزشک این سخنان را گفت مثل این بود که یک سطل آب روی سرم ریخته باشند. ناگهان اشکم بند آمد. از او خواستم مرخصم کند. فردایش که به اصفهان برگشتم تفت برادرم را در ورودی خانه دیدم. شهدا ره صدساله را یکشبه رفتند. شهادت برای هر کسی نبود. همه آنها که شهید شدند با اخلاص و پاک بودند. سبک زندگی همه شهدا تقریباً شبیه به یکدیگر است؛ نان حلال، درس خواندن، کمک به پدر و مادر.
در آن زمان همه کارها برای خدا بود، اما الان همه چیز برای اسم و رسم است. آن زمانها درصد نبود، اما حالا همهچیز درصدی شده و من هم جانباز ۶۰ درصد هستم. به ما میگویند شما ماهی یک سکه میگیرید! نمیدانم شاید بعضیها خوابنما شدهاند.
یک زمانی هم گفتند اگر پول ندارید حواله ماشین خارجیهایی که به شما میدهند را بگیرید آن را به ما بفروشید. گفتم مگر قرار است به جانبازان ماشین خارجی بدهند؟ خلاصه خیلی از این شایعات به خانوادههای شهدا نسبت میدهند.»
خواستههای بحق خانواده شهدا
خواهر شهیدان ادامه میدهد: «تنها درخواستی که به عنوان خانواده شهید داریم این است که به پدران و مادران شهدا بیشتر رسیدگی شود. بعضی از آنها جدای از هزینههای جاری، ناتوان و بیمار هستند. آنها حتی برای رفتن به مشهد یا کربلا هم با سختی مواجهاند. مادر من برای رفتن به مشهد به سه نفر همراه نیاز دارد. حتی اجازه بردن ویلچر در فرودگاه را نداریم. هتلها هم که پلههای زیادی دارند. اتاق دونفره مجزا هم به آنها نمیدهند. با این همه هزینه و نبود امکانات پدران و مادران شهدا چه کنند؟
ما پای انقلاب و رهبر عزیزمان هستیم، اما از سران مملکت توقعاتی داریم. آنها نباید پا روی خون این شهدا بگذارند. اسلام و دین از بین نمیرود و تا همیشه پابرجاست. خداوند شهادت را به واسطهای نصیب ما هم بکند. حاج قاسم عمرش را برای این انقلاب و مردم گذاشت و خدا او را بالا برد، اما برخی از سران کارهایی انجام میدهند که نباید! کاش اختلاسگران را اعدام میکردند و این همه تبعیض بین مردم نبود. عدهای فقط بر سر سفره انقلاب نشستهاند و عدهای دیگر برای انقلاب جان میدهند. امروز هم اگر جنگ شود همان قشر ضعیف و مستضعف هستند که در دفاع از ولایت و اسلام برمیخیزند و آنهایی که بر سر سفره انقلاب نشستهاند بر صندلیهای خود میچسبند.»
او اظهار میکند: «ما خانوادههای شهدا همه مشکلات جامعه را از متوجه مسئولانی میدانیم که راه را گم کردهاند، معضلاتی هم که وجود دارد همه بر اثر فضای مجازی و نقشههای دشمن است.»
شهید عبدالحسین درچهای دستجردی در اول فروردین ۱۳۴۱ به دنیا آمد و ۱۴ آبان ۱۳۶۱ در ۲۰ سالگی در منطقه عملیاتی خط مرزی عین خوش به درجه رفیع شهادت نائل آمد، همچنین شهید عزیزالله درچهای دستجردی نیز در سوم فروردین ۱۳۴۴ به دنیا آمد و در ۱۷ سالگی در عملیات رمضان در چهارم خرداد ۱۳۶۱ منطقه شلمچه بر اثر اصابت ترکش به درجه رفیع شهادت نائل شد.
نظر شما