به گزارش خبرگزاری ایمنا، همه کارتهای دعوتشان را به دست گرفتهاند و داخل صفها ایستادهاند تا نوبت بازرسیشان فرارسد، نگاهم به قاب عکسی که بالا گرفته است، گره میخورد.
یاد شب قبل و خواندن نماز مغرب و عشا در امامزادهای در میانه راه افتادهام، در حال صحبت با همین قاب عکس بود، من را که دید، گفت: «هرجا برم بچههامو با خودم میبرم، روضه، هیئت، راهپیمایی… گفتمشون فردا دارم میبرتون یه جای خوب، کار دیگه ازم بر نمیاد، چشمم نمیبینه، گوشم نمیشنوه… اینا خوش به سعادتشون شد، اینا فهمیدن چیچی درسته.»
سرش را میبوسم و از کلام خودش وام میگیرم: «شمام خوش به سعادتتون هست، اون روز که همه گرفتاریم، از رو سر همه ما شما رو رد میکنن و با خودشون میبرن همین دو تا گل پسر». صدایش پر از آرزو میشود: «خدای محمد کنه یه جوری باشم که بتونن ببرن.»
در فاصله گیتها بساط پذیرایی آماده است، کسی راهنمایی میکند برای رفتن به سمت پذیرایی اما هیچکس توجهی ندارد، همه عجله دارند برای رسیدن به محل دیدار.
در حال وارد شدن به داخل حسینیه هستم که صدایی از پشت سرم به گوش میرسد: «دخترم میشه این عکس رو بگیری که چادرم را صاف کنم.» و همانطور که در حال مرتب کردن چادر و روسریاش هست، میگوید: «یه دیدن آقا رو دلم بود که امروز ببینمشون دیگه هیچ کاری ندارم.»
عکس را که از من میگیرد، بوسهای بر آن میزند و میگوید: «محمدم ۲۲ ساله بود که شهید شد، میخواستم دامادش کنم اما هربار که سر حرف زن گرفتنش رو باز میکردم، طفره میرفت، نگو که دلش در جبهه جا مانده بود، شهادت میخواست، مبارکش باشه، شیرم حلالش باشه، پیش خانوم حضرت زهرا (س) روسفیدم کرد.»
صفهای ابتدایی حسینیه را به خانوادههای شهدا و مسئولان اختصاص دادهاند، از هم جدا میشویم، دلم برای لهجه شیرینش غنج میرود، به ایمانش حسودیام میشود.
سر جایم که مستقر میشوم و خیالم از جای خوبی که پیدا کردهام، راحت میشود، نگاهم را روی صفهایی جلویی متمرکز میکنم، مادرانی با صورتهای تکیده اما با دلهای قرص و محکم که عکسهای همراهشان را با دستهای لرزان تا جایی که توانستهاند بالا گرفتهاند، مادرند دیگر، تمام جانشان را در دستهایشان ریختهاند تا آنچه دیده میشود، عکس پسرهایشان باشد، مهم نیست که ۳۰ یا حتی ۴۰ سال از شهادت برخی از آنها گذشته، مادر تا نفس باشد، مادری میکند.
مادر چهار شهید شوخی نیست
«مادر، مادر شهید، مادر دو شهید، مادر سه شهید، مادر چهار شهید؛ شوخی نیست؛ اینها به زبان آسان میآید. بچه انسان سرما میخورد، دو تا سرفه میکند، چقدر نگران میشویم؟ یک بچه انسان برود کشته شود، دومی برود کشته شود، سومی برود کشته شود؛ شوخی است؟ و این مادر با همان احساسات مادرانه سالم و جوشان و پرفوران، آنچنان نقشی ایفا کند که صد تا مادر دیگر تشویق شوند بچههاشان را بفرستند میدان جنگ. اگر این مادرها آن وقتی که جنازه بچههایشان میآمد یا حتی نمیآمد، آه و ناله میکردند، گله میکردند، یقه چاک میزدند، اعتراض به امام و اعتراض به جنگ میکردند، مطمئناً جنگ در همان سالهای اول و در همان مراحل اول زمینگیر میشد. نقش مادران شهدا این است.»
مروری بر بیانات رهبر انقلاب درباره نقش مادران شهدا، من را به خاطرات دیدار حضرت ماه با مردم اصفهان پرت کرده است، به دیداری که همسفر تعدادی از مادران شهدا شده بودم.
مادر آقامحمد من را یاد حاجیهخانم رمضانی انداخته بود، مادر شهیدی که همسر شهید هم بود؛ عباسش در تنگه چزابه آسمانی شده بود و پیکرش در همان تنگه مانده بود.
هنوز صدایش در گوشم است که به من گفت که چرا کسی از او آزمایش DNA نگرفته است تا روزی خبر شناسایی پیکر عباس را برای آنها بیاورند.
عباس صدیقهخانم هم برنگشته بود، دو سال پیش پای صحبتهایش نشسته بودم، یادم میآید، دستش را مشت کرد به سینه زد و با بغض گفت: «عباس مجرد بود بچهم، من هیچ یادگاری ازش ندارم، خودش میراثدار نداره، بعد ماها از شهدای بیوارث بگید، بنویسید، هر کار میتونید، ماها که نبودیم، شما از شهدا بگید، نشه سال تا سال ازشون یاد نکنن.»
خانه مادر عباس تنها چند کوچه بالاتر از خانه آقامحمد مرادی است؛ شهید مدافع حرم ارتش که در وصیتنامهاش گفته بود: «ما فرزند عاشوراایم.»؛ پسر بزرگ خانواده و دلگرمی مادر بود، روزها با او صحبت کرده بود تا راضی به رفتنش شود، رفتنی که همه میدانستند بازگشتی در آن نیست.
صدایش میلرزید، اشک در چشمهایش حلقه زده بود، میگفت محمد فدایی بیبی زینب (س) شده است، خودش هم شب اعزام گفته بود این سر فدایی حضرت زینب (س) است، برنمیگردد.
راضی هستم به رضای خدا
مادر محمدرضا هم صدایش میلرزید، اما چشمهایش برق میزد، راضی بود به رضای خدا، فرزندش امانتی بود که به صاحبش برگشته بود؛ محمدرضا اسماعیلی محرم سال جاری در سیستان و بلوچستان شهید شد.
صحبتهای مادر محمدرضا، مشابه صحبتهای مادر شهیدان کاظمی است، او هم عین همین جملهها را گفته بود، صلابت دلنشینی که در کلامش نهفته بود من را یاد بیانات رهبر انقلاب انداخته بود، وقتی حضرت پدر فرموده بودند که زن نگو، مردآفرین روزگار: «بارها من این را گفتهام؛ در زیارت خانوادههای شهدا، اغلب اوقات مادران شهید را شجاعتر و مقاومتر از پدران شهید یافتم. مگر محبت مادر را میشود با محبت پدر مقایسه کرد؟ روح لطیف زنانه، آن هم نسبت به جگرگوشه، این را پرورش بدهد، بزرگ کند مثل دسته گل، بعد راضی بشود که او برود میدان جنگ و به شهادت برسد؛ بعد برای اینکه جمهوری اسلامی دشمنشاد نشود، بر جنازه او گریه هم نکند! که بنده مکرر به این خانوادههای شهدا گفتم گریه کنید؛ چرا گریه نمیکنید؟ گریه ایرادی ندارد. گریه نمیکردند، میگفتند میترسیم جمهوری اسلامی دشمنشاد شود، زن مگو، مردآفرین روزگار، زنهای ما اینهایند؛ امتحان خوبی دادند.»
ماجرای هر کدامشان شنیدنی است، مادران شهدا را میگویم، مادرانی که همه افتخار میکنند که فرزندانشان در راه امام حسین (ع) شهید شدهاند و سروجانشان به فدای اباعبدالله (ع).
جملات این مادران خیلی آشناست، روضه حضرت امالبنین (س) را سرچ میکنم: «وقتی کاروان اسرای کربلا به مدینه نزدیک میشود بشیری مطابق معمول، پیشتر از کاروان، خود را به شهر میرساند تا خبر ورود کاروان را اعلام کند. بشیر این کاروان اما از مواجهه با یک تن بسیار پرهیز دارد و او امالبنین است، بشیر نمیتواند و نمیخواهد حامل خبر شهادت چهار دلاور یک مادر باشد. چه بگوید؟ چگونه بگوید؟ کدام زبان است که در هرم گدازنده این خبر نسوزد؟!
اما میشود آنچه نباید بشود.
امالبنین به مدد شامه، نزدیکی کاروان کربلا را درمییابد، به سمت دروازه شهر به راه میافتد و در میانه راه با بشیر مواجه میشود.
سوال امالبنین چیست جز:
چه خبر؟
چه بگوید بشیر؟! به مادری که امالبنین بودنش به افتخار چهار پسر و چهار دلاور محقق شده است، چه بگوید؟! تلاش میکند که زهر مصیبت را آرامآرام و جرعهجرعه بنوشاند، میگوید:
- سرت سلامت مادر! عباست به شهادت رسید.
و منتظر صیحه امالبنین میماند.
اما امالبنین انگار نمیشنود این خبر را و باز میپرسد:
- چه خبر؟
و بشیر مبهوت و متحیر، جرعه دوم را به ساغر صبوری امالبنین میریزد.
- مادر! عبداللّه هم به دیدار خدا شتافت.
انگار امالبنین باز هم چیزی جز پاسخ سوال خود میشنود.
- پرسیدم چه خبر؟
و بشیر ضربه خبر آخر را فرود میآورد و خود را خلاص میکند:
- چه بگویم مادر! عثمان و جعفرت هم شهد شهادت نوشیدند.
اما امالبنین خلاص نمیشود، آشفتهتر میشود. نقاب از چهره ادب برمیدارد، معرفت مکتوم را برملا میکند و فریاد میکشد:
- بشیر! از حسین چه خبر؟ انّ اولادی و من تحت الخضراء کلهم فداء لابی عبداللّه الحسین.
همه بچههای من و همه آنچه در زیر این گنبد میناست به فدای ابیعبداللّه، بگو از او چه خبر؟»
نظر شما