به گزارش خبرنگار ایمنا، کمی بیشتر از یک سال پیش به دنبال مرگ دختری سروصدای آشوبهایی در گوشه و کنار میهن بلند شد و تجمعهایی که خشنترین حالت اعتراض مثل ویرانی و تخریب و از بین بردن اموال عمومی را به دنبال داشت، شکل گرفت، به راه افتادن حرکتهای بیثبات به سرکردگی جاهلان دور گودنشین که چون طبل توخالی، جز حرف زدن کاری دیگر از دستشان برنمیآمد، از پیامدهای فراخوانهایی بود که در نهایت حماقت اعلام میشد، در مقابل این اقدامات اغتشاشگران که با هدف ایجاد ناامنی و ایجاد شکاف قومیتی انجام شد، مردانی قد علم کردند و در برابر این ناآرامیها با تمام وجود ایستادند و برای امنیت مردم از جان شیرین نیز گذشتند، این روزها در آستانه اولین سالگرد شهادت مردان خوشغیرت زمانمان بیشتر از آنها خواهیم گفت، امروز از شهید «عباس خالقی» خواهیم گفت؛ با ما همراه باشید.
عباس میخواست مدافع حرم شود
سال ۹۷ عقد و سال ۹۸ هم عروسی کردند، دوره نامزدیاش سرباز بود و برای همسرش چند باری نامه نوشت، در یکی از نامهها نوشته بود: «ازت میخوام بعد از این دنیا اگر ازم راضی هستی و رضایت داری توی اون دنیا هم با هم زندگی کنیم.»
در روزهایی که سرباز بود یک روز به همسرش زنگ زد و گفت: اینجا برای اعزام به سوریه به عنوان مدافع حرم نامنویسی میکنند، بنویسم؟! خیلی اصرار کرد، دو سه روز پشت سر هم تماس گرفت برای رضایت، اما همسرش راضی نشد.
اسفند ۹۹ بود، یکی دو هفته از تولد امیرعلی میگذشت که کاری برایش در یک شرکت فراهم شد و سر کار رفت، پا قدم پسرشان بود، از سر کار که میآمد خانه اولین کاری که میکرد بازی با امیرعلی و بردن او به بیرون از خانه بود، امیرعلی تازه زبان باز کرده بود و حسابی هم شیرین شده بود که میگفت بابا و عباس میگفت جان بابا، یک بار دیگه بگو بابا...
حاجتهایی که در سفر زیارت برآورده شد
عباس متولد دوازدهم بهمن سال ۱۳۷۸ بود، خیلی ساکت و آرام بود، اهل داد و بیداد و صدای بلند هم نبود، مهربان بود و دست و دلباز، حالا طرف روبهرویش اعضای خانوادهاش بود یا دوست و آشنا و فامیل فرقی نمیکرد، میگفت روزیرسان خدا است و کار همه را تا جایی که میتوانست راه میانداخت.
ازدواجشان همزمان با شیوع کرونا شد و نتوانستند که به ماه عسل بروند، یک شب از سر کار که به خانه آمد به همسرش گفت: وسایل را جمع و جور کن برویم مشهد، یک ساعت طول کشید از زمان گفتنش تا رسیدن به راهآهن، مشهد که رسیدند یک وقتهایی تنهایی به زیارت میرفت، میگفت: حاجت دارم و هرگز هم در مورد حاجتهایش حرف نزد، یک هفته قبل از شهادتش مشهد بودند.
سیام شهریور بود، تازه از سر کار به خانه رسیده بود، دنداندرد داشت، حدود یک ربع ماند و برای آرام شدن درد دندانش به داروخانه رفت، هشتونیم شب بود، نیمساعت گذشت، اما عباس نیامد، همسرش شمارهاش را گرفت، جواب نداد، دوباره گرفت و باز هم جواب نداد، دوستش به خانه زنگ زد و به همسر عباس گفت که او تصادف کرده است، تصادفی در کار نبود، تیر اغتشاشگران در شلوغیهای آن شب به تن عباس نشسته بود، عباس از بسیجیان حوزه مقاومت شهید قاسم سلیمانی و از پایگاه امام رضا (ع) تاکستان استان قزوین بود.
نظر شما