به گزارش خبرنگار ایمنا، کمی بیشتر از یک سال پیش به دنبال مرگ دختری سروصدای آشوبهایی در گوشه و کنار میهن بلند شد و تجمعهایی که خشنترین حالت اعتراض مثل ویرانی و تخریب و از بین بردن اموال عمومی را به دنبال داشت، شکل گرفت، به راه افتادن حرکتهای بیثبات به سرکردگی جاهلان دور گودنشین که چون طبل توخالی، جز حرف زدن کاری دیگر از دستشان برنمیآمد، از پیامدهای فراخوانهایی بود که در نهایت حماقت اعلام میشد.
در مقابل این اقدامات اغتشاشگران که با هدف ایجاد ناامنی و ایجاد شکاف قومیتی انجام شد، مردانی قد علم کردند و در برابر این ناآرامیها با تمام وجود ایستادند و برای امنیت مردم از جان شیرین نیز گذشتند، این روزها در آستانه اولین سالگرد شهادت مردان خوشغیرت زمانمان بیشتر از آنها خواهیم گفت، امروز از شهید «آرمان علیوردی» خواهیم گفت؛ با ما همراه باشید.
به خاطر علاقه به حوزه، مهندسی را کنار گذاشت
«آرمان» قید مهندسی عمران را زد و از بچه طلبههای حوزه علمیه آیتالله مجتهدی شد، او بسیجی یگان امنیتی امام رضا (ع) بود، متولد تهران به تاریخ سیزدهم تیرماه سال ۱۳۸۰، معمولاً بعد از نماز صبح از خانه برای کلاسهای حوزه بیرون میرفت.
آن روز آخر، قرار بود برای شب به خانه عزیزش برود، البته آرمان به مادر گفته بود که کلاس دارد و ممکن است نتواند خودش را به آنجا برساند، تشکیل نشدن کلاس صبح حوزه فرصت خوبی بود تا آرمان کمی بیشتر در خانه و کنار مادر بماند، موقع رفتن مثل همیشه با مادر دست داد و یا علی گفت و رفت، ساعت حدود سه بعد از ظهر بود که مادرش زنگ زد به آرمان و گفت: خیابانها شلوغ است و شب زودتر بیا، او هم در جواب مادر گفت: باشه مامان، به همه سلام برسون، یا علی، خداحافظ، استرس آشوبها و شلوغی آن روزهای تهران، کار خودش را کرده بود و مادر را بیتاب پسر.
تماس پشت تماس و سفارش پشت سفارش کار آن روزهای مادر آرمان بود، این تماسها و حرف زدنها هرچند کوتاه بود، اما تا ساعت چهار ادامه داشت که بعد از آن ساعت، آرمان دیگر تلفنش را جواب نداد، آخرهای شب تماسی با پدر آرمان گرفته شد، صدا از پشت خط به پدر میگفت: با بله و خیر جواب بدهد و در نهایت به او گفتند که آرمان مجروح شده است، شرایط عجیبی بود، جگر گوشهات در بیمارستان باشد اما طوری نشان دهی که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است و همه چیز مرتب است، اما مادر است دیگر، مادرانههایش اشتباه نمیکنند، مادر آرمان هم متوجه شد که برای پسرش اتفاقی افتاده اما به او نمیگویند.
رهبر نور چشم من است
آرمان، آن روز حادثه موقع اذان مغرب موتور یکی از رفقایش را گرفت که برای نماز به مسجد برود، نماز اول وقت را دوست داشت، میگفت: آدم هر کاری دارد باید موقع نماز کنار بگذارد و این واجب را انجام دهد.
رفتن آرمان همزمان با اوج شلوغیها شد و در کانون شلوغیها گیر افتاد، آن روز لباس فرم به تن نداشت و کوله پشتیاش هم روی دوشش بود و فرم بستن لباس و محاسن بلندی هم که داشت دلیلی شد تا آشوبگران به او شک کنند و تعقیبش کنند، موقع تعقیب کوله پشتیاش افتاد، اغتشاشگران سراغ کوله رفتند و آن را باز کردند و دیدند بله داخلش قرآن و کتابهای حوزه است، آنجا بود که متوجه شدند آرمان طلبه است و شروع به شکنجه دادن و مضروب کردن او کردند، آرمان را میزدند و میگفتند به علی (ع) و حسین (ع) فحش بده، به رهبرت توهین کن وگرنه تو را میکشیم.
هر بار شدت شکنجهها از قبل بیشتر میشد اما آرمان زیر بار حرف زور نرفت که نرفت و در جوابشان در حالی که شرایط خوبی هم نداشت، گفت: من به امیرالمومنین (ع) و امام حسین (ع) فحش نمیدهم، من به رهبرم توهین نمیکنم. رهبر نور چشم من است اگر میخواهید بزنید، بزنید و آن نامردها هم زدند و زدند، شدت ضربات آنقدر بالا بود که آرمان به کما رفت و شهادتی که انتظارش را میکشید، نصیبش شد.
حوصلهاش که سر میرفت سر از کهفالشهدا در میآورد، ساعتها بالای سر شهدای گمنام مینشست و این همه تفریح آرمان بود، پسر خوب خانواده هر فرصتی هم پیدا میکرد، خودش را به گلزار شهدا میرساند، جایی که خانه ابدی خودش هم شد، جایی که مدتها است یکی از شلوغترین مکانهای بهشت زهرا (س) شده است.
نظر شما