به گزارش خبرنگار ایمنا، از خیابان اصلی پوده وارد یک خیابان فرعی شدیم و یکی دو کوچه را پشت سر گذاشتیم و به کوچه مزین شده به اسم شهید یوسف یزدانیان وارد شدیم، آقای میانسالی به استقبالمان میآید و با خوشرویی جواب سلاممان را میدهد.
گلهای رنگارنگ داخل باغچه خودنمایی میکند و بوی خوش گل است که مشاممان را مینوازد، وارد اتاق که میشویم، نگاهم به قاب عکسی روی دیوار گره میخورد، عکس شهیدی که آقای حاجاکبر یزدانیان میگوید: «عکس برادرم است، عکس یوسف، او فقط ۲۴ سال داشت که در شهر مریوان به شهادت رسید.»
شهید «یوسف یزدانیان» در سال ۱۳۳۸ در روستای «پوده» از توابع شهرستان «دهاقان» چشم به این دنیای خاکی گشود و سال ۱۳۶۲ در جریان عملیات والفجر۴ به آسمانها پرکشید، اما هنوز داغ فراقش بر دل و جان برادر سنگینی میکند، برادری که میگوید: شهادت آرزوی یوسف بود و از همان کودکی که به همراه مادرمان در مراسمهای سوگواری حضرت اباعبدالله (ع) شرکت میکردیم دلش میخواست همانند مولایش به شهادت برسد.
جبهه رفتن، وظیفه شرعی من است
خاطرات کودکیشان از جلوی چشمانش رژه میرود، خاطرات همبازی شدن با یوسف؛ برادری که ۴۰ سال است که دیگر میانشان نیست، قطرات اشک بر گونههایش جاری میشود، از او میخواهم گلویی تازه کند و از یوسف برایمان بگوید: «او قبل از پیروزی انقلاب همزمان با تحصیل در مبارزات ضد رژیم شاه شرکت میکرد و مرتب اعلامیههای حضرت امام (ره) را میخواند. اهل نماز و مسجد بود و پس از گرفتن دیپلم به یزد رفت و در یک کارخانه سنگبری مشغول به کار شد، زمانی که موعد سربازیاش فرا رسید، به خدمت رفت.
آنطور که آقای یزدانیان تعریف میکند با پایان دوره سربازی، یوسف هم عزم رفتن به جبهه میکند، موضوعی که با مخالفت خانواده همراه میشود: همه با او مخالفت کردند و به او گفتند که تو دو سال خدمت خود را در جبهه بودی، حالا دیگر کجا میروی اما یوسف پافشاری میکرد و در جواب میگفت که وظیفه شرعی من است من باید از دین و کشورم دفاع کنم و رفت.
از رفتن او به جبهه دو سه ماهی بیشتر نگذشته است که خبر شهادت یوسف به گوش خانواده میرسد و به آنها گفته میشود که برای تحویل پیکر او به اصفهان بروند اما خبری از پیکرش نیست تا اینکه از یزد با آنها تماس بگیرند.
حاجاکبرآقا درباره خصوصیات برادرش هم به ما میگوید که همه یوسف را به خوشرویی و شوخبودن میشناختند: «همین که میآمد شروع به شوخی و خنده میکرد، سر به سر بچهها میگذاشت و بچهها را میخنداند به ما میگفت: این چه زندگی است که دارید، اینطور میخواهید زندگی کنید و میخندید.»
منتظر آمدنش بودم، خبر شهادتش آمد
دختر حاجعلیاکبر هم از روزهایی میگوید که چشم انتظار عمویش بود تا از جبهه بازگردد و شوروشوق و شادی بر فضای خانهشان حاکم شود، عمویی که جز مهربانی و دلسوزی از او چیزی به خاطر ندارد: «در، دوران جنگ شاید ماهی یکبار به خانه سر میزد و حتی کمتر و من همیشه روز شماری میکردم تا باز عمویم را ببینم، روزها نزدیک درِ خانه مینشستم و هر کسی در میزد فکرم به سمت عمو یوسف میرفت و با شوق و با سرعت به سمت در میشتافتم و زمانی که خبری از عمو نبود، گریه میکردم، عمو یوسف آنقدر با بچهها اخت بود که تا من از مدرسه میآمدم، در کنار او مینشستم و باهم کتاب فارسی را میخواندیم، من آن موقع ابتدایی و کوچک بودم و شعر «صد دانه یاقوت دسته به دسته..... با نظم و ترتیب یکجا نشسته.....» را با هم میخواندیم، بار آخری که به جبهه رفت، من مانند روزهای قبل همچنان منتظر او بودم تا اینکه خبر شهادتش را برایمان آوردند.»
زهراخانم به وصیتنامه عمویش هم اشاره میکند؛ یادگاری از یک شهید دفاع مقدس: «انشاالله که در موقع شهادت من گریه و زاری نکنید و خوشحال باشید چرا که من به آن هدفی که میخواستم به آن برسم انشاالله خواهم رسید، چون خانه ما کنار حسینیه و مسجد روستای پوده و از همان کودکی با گریه و زاری که مادرم برای آقا اباعبدالله الحسین (ع) میکرد با خون من عجین شده و خود به خود من به این راه کشیده شدم.»
نظر شما