به گزارش خبرنگار ایمنا، جنگ با همه خشونتش مثل هر موقعیت دیگری برای خودش طنز داشت. گاهی ناخواسته و بهطور اتفاقی جریانی رخ میداد و گاهی نیز افرادی برای دادن روحیه نشاط به رزمندگان به خلق اتفاقات طنز میپرداختند.
طنازیهای رزمندگان اسلام در دوران هشت سال دفاع مقدس روایتهای کمتر دیده شده از جنگ است، روایتهایی که خنده بر لبانتان میآورد و باعث میشود از دریچه لبخند و طنازی رزمندگان به جنگ بنگرید.
حمید حکیمالهی در کتاب «ام کاکا» روایتگر صفا و صمیمت یک فرمانده با نیروهایش میشود: «حسن باقری تازه فرمانده نیروی زمینی شده بود، یک روز من را صدا کرد. مجید بقایی هم بود، حسن بالای پتوها نشسته بود، بچههای بندر دیلم هرچه کمک مردمی به جبهه میرسید برای من هم کنار میگذاشتند، بیشتر اجناس خارجی بود، مثلاً زیرپوشهای کاپیتان یا کفشهای آدیداس یا پتو. حسن باقری به پتویی که روی آن نشسته بود، اشاره کرد و پرسید: این مال کیه؟
گفتم: مال منه. با تعجب گفت: مال تو؟
پتو را تا کرد و گفت: این رو میدی به من؟ گفتم مال تو!
حسن گفت میخواهم چهار تا سوال ازت بپرسم ببینم از اطلاعات چی بارته؟ شروع به پرسیدن کرد. شد، شش تا، هفت تا و هشت تا، گفتم: ها، حسن! تو گفتی چهار تا چه خبره؟ میخوای من رو گزینش کنی؟
گفت میخوام نیروی دریایی سپاه رو تشکیل بدم. تو بیا برو بوشهر، هجده سالم بود، گفتم بوشهر برای چی؟
گفت: نیروی دریایی آنجا تشکیل میشه، برو مسئول اطلاعات عملیاتش شو!
این را که شنیدم به هم ریختم و با خودم گفتم: من دلم اینجاست. اصلاً نمیتونم از این منطقه دل بکنم، به مجید بقایی نگاه کردم، حسن به من نگاه میکرد و منتظر جواب بود، چند لحظهای که گذشت، حسن گفت: با توأم به اون چرا نگاه میکنی؟ مجید که نگاه من را خوانده بود به حسن گفت: این هیچجا نمیره، تا من هستم با منه، وقتی هم که من نباشم انشاءالله میشه پرسنل تهران.
حسن از من پرسید نظر خودت هم اینه؟ گفتم آره، هر چی مجید بقایی بگه، گفت: متأسفم برات پسر! مگه دمت به دم مجید بسته است؟ یه آمپولزن برا تو تصمیم میگیره؟
مجید هم به شوخی گفت: آمپولزن بهتر از شوفره، خیلی بخوان گندهات بکنن، میشی آقای راننده، اما من اگه آمپولزن هم باشم برم توی روستا یه روپوش سفید بپوشم همه بهم میگن آقای دکتر!
حسن باقری به مجید که پزشکی میخواند، آمپولزن میگفت، مجید هم به حسن که دوران خدمت سربازی راننده جیب فرمانده پاسگاه بود، میگفت: شوفر. حسن رو به من کرد و گفت: من میرم اما به حرفام فکر کن، حسن رفت اما من با مجید ماندم.»
نظر شما