به گزارش خبرنگار ایمنا، در جنگ، بزرگ شد، درس خواند، زندگی کرد و فراتر از آن، جانش را کف دست گرفت، زمانی که برای نخستینبار به خانه حاجمجتبی رفتم، آنقدر گرم و دلنشین از خاطرات دوران جنگ گفت که تصمیم گرفتم دوباره به او همصحبت شوم، حاجآقا مطلبی از شهید خرازی شروع میکند: «خدا رحمت کند شهید خرازی کمتر کسی را مثل شهید خرازی در فرماندهان امروز و گذشته به لحاظ سواد نظامی، عاطفی و ایمان داریم، او در همه چیز ۲۰ بود، به یاد دارم زمانی که حاجحسین خرازی در عملیات کربلای ۵ شهید شد، در عراق سهشبانهروز از خوشحالی پایکوبی میکردند.
حاجمجتبی گذری به حضورشان در شهرک دارخوین میزند و میگوید: بعد از عملیات والفجر ۸ ما را به شهرک دارخوین بردند، در آسایشگاه شهرک یک تلویزیون کوچک داشتیم که حنا دختری در مزرعه را پخش کرده بود و همه آمده بودند در آسایشگاه ما و آن روز من شهردار بودم.
در شهرک دارخوین همه خوابیده بودیم که سه تیر هوایی زدند، دیگر متوجه نشدیم که چه اتفاقی افتاده و دود همه جا را فراگرفت، یکی فریاد میزد پنجره را بشکنید، ما که تازه از عملیات برگشته بودیم، مهماتی از جنگ آورده بودیم که یکی یکی منفجر میشد، هرکسی به یک طرفی فرار میکرد، خدا رحمت کند شهید دوستمحمدی که در کربلای ۵ شهید شد، ۱۲۰ تا از فشنگهایی که عراقیها زده بودند، به بدنش خورده بود، برای هر رزمندهای که از شهرک دارخوین و بمباران سوال کنید، همه این خاطره را به یاد میآورند، آن روز فقط به غیر از اینکه خیلیها شهید و مجروح شدند، ۴۰ نفر از همرزمانم سوختند.
یکی از رفقایم تعریف میکرد، زمانی که حسن کاظمی را بیرون آوردیم به دلیل سوختگی زیاد دیگر چهرهاش مشخص نبود، تعدادی از بچهها تا دو ماه در پزشک قانونی اهواز بودند، چون سوختگی به اندازهای بود که تشخیص داده نمیشدند که اینها چه کسانی هستند.
۳۲ روز آموزش برای انجام یک عملیات پارتیزانی
خاطرات مجروحیتش در بمباران شهرک دارخوین آن طور که خودش میگوید از جلوی چشمانش رژه میرود، موج انفجاری او را میگیرد و ترکشی هم به دست او میخورد، ترکشی که در انگشت کوچک دست چپش به یادگار مانده و موجی که او را رها نکرده است و به خاطر عوارض آن دارو مصرف میکند. مجروحیت حاجمجتبی را مدتی از جبهه دور میکند و به خاطر موجگرفتگی شدید با اعزام مجددش به خط مقدم موافقت نمیشود تا اینکه مادرش پادرمیانی و زیر برگه اعزامش را امضا میکند تا او دوباره به جایی که دلش را در آنجا گذاشته بود، برگردد: «ما را به امیدیه بردند، امیدیه، طرفهای ماهشهر بود، در آنجا ما را برای عملیاتی که قرار بود به زودی اجرا شود، آماده میکردند.
در آنجا، عملیاتی را گردان امام رضا (ع) در دریاچه نمک انجام داده بودند و ۱۵۰ پیکر از شهدای آن گردان در این منطقه مانده بود، برای همین قرار شد عملیاتی برای برگشت پیکر مطهر شهدا انجام شود که آن را با موفقیت انجام دادیم، زمانی که بازگشتیم به ما اعلام شد که میخواهند نیرو بگیرند، زمانی که میخواستند نیروها را تقسیم کنند، یکی از فرماندهان گفت: نیروی تخصصی میخواهیم، من دستم را بلند کردم و گفتم: من هم کمکتیربارچی بودهام، هم نارنجک تفنگی زدهام.
از آن جایی که میخواستند یک عملیات پارتیزانی برگزار کنند و طی پنج دقیقه یک جاده را بگیرند در انتخاب نیرو حساسیت زیادی به عمل میآوردند و من به همراه چهار نفر دیگر انتخاب شدیم تا در این عملیات شرکت کنیم.
۳۲ روز آموزش دیدیم، قرار بر این بود که دو گردان عملیات انجام دهند و دو گردان دیگر کار پشتیبانی را بر عهده بگیرند که گردان موسیبنجعفر (ع) و گردان امام حسین (ع)، گردانهای خطشکن بودند و گردان امام حسن (ع) و گردان یا مهدی (عج) به عنوان پشتیان وارد عمل شدند.»
رفتن روی مین و پایی که در دریاچه نمک جا ماند
حاجآقا مطلبی گلویی تازه کرده و ادامه میدهد: «من را به یکی از سنگرهای ادوات بردند، آنجا همراه شهید علی مرادی از صبح تا ساعت ۹ شب که قرار بود عملیات انجام شود، منتظر بودیم، عملیات که شروع شد، ابتدا گروهان اول رفتند، بعد هم گروهان دوم، زمانی که نوبت ما شد، عراقیها متوجه حضورمان شدند و کاتیوشا را گرفتند، در میدان مینی که ما بودیم، شب رنگها رفت و با رفتن آنها در آن ظلمات و تاریکی محض هیچ چیز مشخص نبود. فقط زمانی که عراقیها آن منورهای خوشهای را با هواپیماهایشان میانداختند، فضا نیم ساعتی روشن میشد.
من همینطور که در حال حرکت بودم، یک دفعه روی مین رفتم و پای من از زیر زانو ترکید و در آنجا روی زمین افتادم، در همان حال بودم که بالای سرم بیسیم زدند و متوجه شدم که دو گردان خطشکن جاده را گرفتهاند.
در این عملیات که در دریاچه نمک انجام شد، به دلیل گلولههای فراوانی که بعثیها زده بودند، در دریاچه گودالهایی ایجاد شده بود، برای اینکه خمپاره به بدنم نخورد، داخل گودالهای آب نمک میرفتم، خونهایی که از پای قطع شدهام بیرون میآمد، داخل آب نمک همچون روغنی که در حال جوشش برای سرخ کردن مواد است، میجوشید و جلز ولز میکرد و بالا میآمد، بعد از مدتی برانکارد آمد تا مرا ببرد یک متری که حرکت کرد من را زمین گذاشت و گفت: "برادر ما برویم، برادرهای دیگر را بیاوریم" سعی کردم به سختی به عقب باز گردم اما به خاطر مینهای موجود و تاریکی هوا نمیتوانستیم حرکت کنیم.
هفت روز قبلتر بعثیها در همین منطقه عملیات انجام داده بودند و من دیدم، بهترین راه این است که از روی جنازه عراقیها حرکت کنم و عقب برگردم، جنازههایی که همه چند روزی در آفتاب مانده بودند و شکمهایشان باد کرده بود، با هر دردسری بود، خودم را به پشت خط رساندم و پای مجروحم را به تیغ جراحی.
رزمندهای که سر نداشت
مجروحیت جدید دوباره حاجمجتبی را از جبهه دور میکند، اما تنها دو ماه و او دوباره راهی خط مقدم میشود، زمانی که در جبهه جنوب قرار بود، عملیات کربلای ۴ اجرا شود: «عملیات کربلای ۴ با شکست مواجه شد و ما بلافاصله برای عملیات کربلای ۵ آماده شدیم، در بحبوحه این عملیات زمانی که در سنگر نشسته بودم، شیمیایی زدند، فوری ماسکی که به همراه داشتم را زدم اما آن ماسک هیچ تأثیری نداشت و این بمباران شیمیایی اثرات زیادی بر تن من بر جای گذاشت.»
انگار که یاد خاطره اندوهگینی افتاده باشد، آهی میکشد و میگوید: «اینکه میگویند شهادت به شهدا الهام میشود را در عملیات کربلای ۵ به چشم دیدم، با شهید دلاورزاده و شهید عباسپور هم رزم بودیم، شهید دلاور زاده به من گفت: مطلبی میشود، من امروز به جای تو بروم و تو فردای بهجای من؟ من که از جایی خبر نداشتم، قبول کردم و شهید دلاورزاده آن روز بهجای من رفت.
فاصله زیادی با عراقیها نداشتیم که یک دفعه آتش بلند شد، به بچهها گفتم: بعثیها آتشبار ما را زدند، زمانی که به سمت او دویدیم، رزمندهای را دیدم که سر نداشت کمی جلوتر که رفتم، حدسی که زده بودم، واقعیت داشت و آتشبار ما (دلاور زاده) را زده بودند، دلاورزاده و عباسپور بدنشان مثل گوشت چرخ شده در آب باران ریخته شده بود، یکی از همرزمانمان دو گونی به دستش گرفت و تکه گوشتها را از روی زمین جمع کرد، یک پا ماند، او گفت این پا را به خانواده دلاورزاده بدهید و این کار را بدون هیچ علتی انجام داد، سه ماه بعد خانواده شهید دلاورزاده آمدند، به این دوستمان میگفت: آمدم از شما تشکر کنم، او در جواب گفت: من که کاری نکردم، اما مادر شهید گفت: همین که پای پسرم را برای من آوردید، من از شما خیلی ممنونم. دوستمان با چهرهای که تعجب از آن میبارید، رو به او کرد و گفت: ما اطلاع نداشتیم که این پا مال کیست، اما آن مادر شهید گفت: این پای پسرم است خال روی پایش هنوز سر جایش هست.»
اشک دیگر به او امان نمیدهد که صحبتش را تمام کند، حاجمجتبی با کولهباری از یادگاریهای جنگ مانده و یاد دوستان شهیدش که او را تنها گذاشتند و رهسپار ملکوت شدند.
نظر شما