به گزارش خبرنگار ایمنا، خودش را شاگرد و پیرو مرام و مسلک شهید «عبدالعلی ولایی» میداند، شهیدی که معتقد است بهرهگیری از روشهای تبلیغ و شیوههای جذب او تا سالیان سال میتواند گفتمان فرهنگی انقلاب ما را به پیش ببرد، آشناییاش با شهید ولایی به دوران کودکیاش باز میگردد، به همان زمانی که پایش به مسجد محل باز شده بود و به جلسات او راه یافته بود.
محسنعلی نجیمی که این روزها بر کرسی تدریس در دانشگاه تکیه زده است، ارادت خاصی به این شهید دارد و نه تنها به همت بچه محلها برای او کتابی نوشتهاند که پایاننامه دکترایش را نیز به این شهید تقدیم کرده است: «نام این کتاب را «چه کسی مرا هل داد؟» گذاشتهایم چرا که شهید ولایی تأثیر زیادی روی زندگی همه ما داشت و حتی یکی از دوستان پیشنهاد میداد که نام کتاب را «او یک مسجد بود»، بگذاریم. زمانی که کتاب «سلام بر ابراهیم» را خواندم، متوجه شدم که چقدر شخصیت شهید ابراهیم هادی و شهید عبدالعلی ولایی به هم نزدیک بوده است و این شهید هم میتواند به عنوان الگو به جوانان معرفی شود.»
نجیمی در این گفتوگو روایتگر پردههایی از زندگی شهید عبدالعلی ولایی میشود، شهیدی که مسئول نیروهای اعزامی از اصفهان به جبهه بود و آن قدر در این مسئولیت خوب عمل کرده بود که زمانی که در جریان عملیات والفجر ۸ در فاو آسمانی شد، خبر شهادتش در رادیو عراق اعلام شد.
عبدالعلی برای کار فرهنگی آموزش دیده بود
خواندن و نوشتن هنوز بلد نبودم که میرفتم جلسه قرآن، هفت هشت تا بچه قدونیم قد بودیم که آقاعبدالعلی سوره حمد را یادمان میداد. حمد را نصفه نیمه یاد گرفته بودیم، همان نصفه را هم با کلی غلط میخواندیم، آقا عبدالعلی اما برایمان ذوق میکرد، میبوسیدمان و ماژیکهای رنگی بهمان جایزه میداد: «هرکس یه نفر دیگه رو بتونه بیاره تو جلسه، یه نمره بیست میگیره.» این حرف را او میزد و به حضور بچهها در جلسات مسجد، نمره میداد، اسم همه را در دفتر نوشته بود و هر جلسه، حضور و غیاب میکرد، هر کس ۱۰ تا نمره ۲۰ میآورد، جایزه میگرفت. خیلی از بچهها همین طوری جذب کلاس و جلسههای مسجد شدند.
اول انقلاب، شهید اکبر اژهای گروهی از بچههای فرهنگی شهر مثل عبدالعلی را جمع کرد بود توی مسجد علی و برایشان کلاس گذاشته بود. حاجآقا باطنی میآمد و شیوههای جذب نوجوانها را در آن کلاس آموزش میداد، عبدالعلی از همان بازیها و نکاتی که در آن کلاس یاد گرفته بود در اردوها استفاده میکرد. عبدالعلی برای کار فرهنگی آموزش دیده بود.
حقوقشان را برای کمک به محرومان روی هم میگذاشتند
بعد از انقلاب، عبدالعلی و خیلی از دوستانش راهی سیستان و بلوچستان یا مناطق محروم دیگر شدند. توی یکی از همان محلههای فقیرنشین زاهدان، خانه اجاره کرده بودند. محله فقیرنشین بابایئان شهر زاهدان یکی از جاهایی بود که عبدالعلی بهشان سر میزد، از جای مطمئن آب آشامیدنی سالم میبرد برایشان، عبدالعلی پیشنهاد داده بود حقوقشان را که از سپاه میگرفتند، بگذارند روی هم و برای مردم مایحتاج زندگی تهیه کنند، برای خانوادهها آذوقه و جیره ماهیانه میبردند. گاهی هم سهم غذای خودشان را از سپاه میبردند، برای آنها.
جنگ، خیلیها را مثل عبدالعلی بزرگ کرد
فروردینماه سال ۱۳۶۰ بود، رادیوی ایران مارش پیروزی پخش میکرد، گوینده رادیو، خبر پیشروی گسترده سربازان اسلام را در عملیات فتحالمبین داد، صدای گوینده قطع شد و سرود این پیروزی خوانده شد، خبر پیروزیهای ایران و اعلام دستور امام (ره)، باعث شده بود تا مردم برای رفتن به جبهه داوطلب شوند.
نیروها دسته دسته به جبهه اعزام میشدند تا اینکه خبر رسید، استقبال از اعزام زیاد بوده اما هیچ وسیلهای برای بردن نیروها به جبهه نیست، نه اتوبوس و نه هواپیماهای باربری و نظامی ارتش.
عبدالعلی آن موقع مسئول اعزام نیرو بود، پیشنهاد داد نیروها را با قطار به منطقه بفرستیم، همراه او به راهآهن رفتیم تا با مسئولان آنجا گفتوگو کنیم، بالاخره تلاشهای عبدالعلی نتیجه داد و اولین قطار، بعد از ظهر همان روز به سمت اصفهان حرکت کرد تا فردا صبح، نیروها را ببرد.
پیش از اعزام، رئیس نگاهی به سرتاپای عبدالعلی کرد و گفت: بدون هماهنگی با مسئولتان که نمیتوانیم قطار را در اختیار شما قرار بدهیم، بالاخره برای جابه جایی ۷۰۰ نفر، نامهای، درخواستی، بدون هماهنگی، این طوری که نمیشود.
عبدالعلی دستی به ریشهای کشید و گفت: من خودم مسئولم، دیگر از طرف کی باید نامه بیاورم؟
رئیس با چشمهای گرد شده به عبدالعلی نگاه کرد. اخمهایش را درهم کشید، به نظرش سن و سال عبدالعلی به این حرفها نمیخورد، نه کت و شلوار پوشیده بود و نه قیافه و ژست مدیرها را به خودش گرفته بود، فکر میکرد این جوان بیست و چندساله حتماً دارد دستش میاندازد، رئیس به صندلی چرخدارش تکیه داد و گفت: بدون نامه با امضا و مهر مسئولتان، کاری برایتان نمیتوانم انجام بدهم.
بعد از اینکه نامه با مهر و امضا را آوردند، گفت: حالا این شد یک چیزی، از اولش هم با نامه و درخواست رسمی از رئیستان اگر آمده بودید، مشکلی پیش نمیآمد. رئیس راهآهن این را گفت و نامه درخواست را مهر کرد و به عبدالعلی داد.
عبدالعلی دست خط خودش را نگاه کرد، چیزی اما نگاه گفت، برایش مهم نبود اگر کسی نداند که جوانی با این سنوسال میتواند مسئول اعزام نیروی منطقه دوی کشور باشد، مهم این بود که پیشنهادش نتیجه داد بود و کار به درستی انجام شده بود، حتی اگر آقای رئیس نفهمد که نامه به مهر و امضای خود عبدالعلی است، جنگ، خیلیها را مثل عبدالعلی را زود بزرگ کرد، حتی اگر بزرگترها باورشان نمیشد.
حرفهای عبدالعلی به دل بچههای مسجد مینشست
درس و مدرسه را رها کرده بودم و به جبهه رفته بودم، تازه از جبهه برگشته بودم که عبدالعلی را در مسجد دیدم، شبها، صفهای نماز جماعت مسجد مسلم پر میشد از بچههای قدو نیم قد، نوجوانها و جوانهایی که خیلیهایشان به ذوق بودن با عبدالعلی یا شرکت در جلسههای او میآمدند مسجد، مرا که دید، کشید کنار، خبر جبهه رفتن را شنیده بود، مثل خبر همه کارهای دیگرم. از همه بچهها خبر داشت، گفت: جبهه رفتنت سرجایش باید اما درس رو نباید ول کنی، حرفهایش به دلم مینشست، برای همه بچههای مسجد همین طور بود، هم جبهه رفتم، هم درس خواندم.
شهادت «مصطفی دشتیان» هواییاش کرده بود
«مصطفی در اندیشه خدا و قدرت توحیدیاش بود که چگونه دفتر این عالم را ورق میزند، او در اندیشه آقا و مولایش امام زمان (عج) بود، او چون شمع سوخت و به اطرافیانش روشنایی بخشید، خود آب شد و حیات بخش تشنگان معنوی جهان شد، روزها میگذشت و وجود درخشان خود را جستوجو میکرد، هر روز بیش از روز قبل، احساس ندای انقلاب درونی میکرد و کم کم صدای محبوب و ندای دوست را از گوش دل میشنید تا اینکه ندائی رسید، ندائی بلند به بلندای آسمان و وسعت جهان که فقط مصطفی آن را شنید، ندا گفت: بیا و مصطفی هم پذیرفت.»
این نوشتهها قسمتی از زندگینامه شهید مصطفی دشتیان بود که عبدالعلی خودش نوشته بود.
یک شب نماز مغرب و عشا را که در مسجد مسلم خواندیم، عبدالعلی جمعمان کرد و رفتیم گلستان شهدا، وارد که شدیم، ایستادیم پشت سرش و او زیارت شهدا را خواند، سر تک تک شهدای محل رفت و برایشان فاتحه خواند، به قبر مصطفی دشتیان که رسید، نشست. سوره والعصر را خواند. یکباره اما صدای گریهاش بلند شد، زانوهایش را بغل گرفته بود. سرش را انداخته بود پایین و با صدای بلند گریه میکرد: «دیگه دارم از شهدا خجالت میکشم، دیگه روی آمدن به اینجا رو هم ندارم». عبدالعلی اشک میریخت و این حرفها را میگفت، حسابی هوایی شده بود، دیگر هیچ چیزی نمیتوانست پای بندش کند.
نظر شما