۱۰ شهریور ۱۴۰۲ - ۰۷:۵۷
استخوان‌های عباس را برایم آوردند

مادر شهید عباس اکبری می‌گوید: سال‌ها چشم انتظار پیکر پاک عباس بودم تا اینکه در جریان تفحص پیکر شهدا در منطقه فاو، ام‌القصر، استخوان‌های او را برایم به ارمغان آوردند، در حالی که کاملاً می‌توانستم پیکر پاکش را با دو دستانم که حالا قدرت سال‌های جوانی را نداشت، بلند و عباسم را کاملاً در آغوشم بگیرم!

به گزارش خبرنگار ایمنا، روزهایی که طی هشت سال جنگ تحمیلی بر رزمندگان و خانواده‌هایشان گذشت، برای کسانی که در آن برهه زندگی و فضا را لمس می‌کردند، امری قابل درک است، اما برای نسل‌های بعد که در همه این سال‌ها بدون حس کردن جنگی در امنیت کامل به سر برده‌اند، روایت آن روزها هم خواندنی است و هم تجسم آن کمی مشکل است. روزهایی که اگر در خاطرات و روایات همان رزمندگان نقل نشود، بعدها به فراموشی سپرده خواهد شد و تاریخ کم‌حافظه‌تر از آن است که روزهای درخشان یک ملت را به خاطر بسپارد. بنابراین جمع‌آوری خاطرات و نشر آن از زبان افرادی که در میدان آتش حضور داشتند، می‌تواند هم مستندتر و هم قابل باورتر باشد.

سیدمرتضی موسوی از رزمندگان لشکر ۱۴ امام حسین (ع) روایتگر خاطره‌ای از آخرین حضور شهید عباس اکبری در خانه‌اش می‌شود:

استخوان‌های عباس را برایم آوردند

مادر عباس برایمان تعریف می‌کرد که عباس به تازگی از جبهه برگشته بود، همیشه خدا، پدر و برادران عباس باهم به جبهه می‌رفتند، مگر زمانی‌که مجروح و در بیمارستان به‌سر می‌بردند! به شهر اصفهان بر می‌گشتند! عباس کوچک‌ترین فرزند من بود، آن روز ناهار مفصلی را برای عباس تدارک دیده بودم، با اذان ظهر عباس نماز خود را اول وقت به‌جا آورد.

وقت ناهار، عباس کمک کرد و سفره را دقیقاً مقابل تلویزیون پهن کرد تا اخبار ساعت ۲ بعدازظهر را گوش دهد، وقت خوردن ناهار شد، عباس چند لقمه اول را خورده بود، ناگهان اخبار پیام مهمی را از حضرت امام خمین (ره) پخش کرد، ظاهراً دشمن بعثی تحرکات جدیدی را در خطوط مقدم مخصوصاً در جبهه جنوب شروع و آماده حمله به خطوط مقدم رزمندگان اسلام شده بود.

حضرت امام (ره) در پیام خود به صراحت فرمودند: «حسینیان بپا خیزید، امروز ایران کربلاست» هنوز پیام حضرت امام (ره)، تمام نشده بود، عباس با شنیدن «حسینیان بپاخیزید!» بلافاصله از سر سفره بلند شد و به‌طرف اتاق رفت و لباس بسیجی خود را فوراً پوشید و ساک خود را برداشت.

هر چه به او التماس کردم، مادر، عباس جانم! حداقل ناهار خود را تمام و بعد حرکت کن، اما عباس قبول نکرد و گفت: مادر جان! مگر نشنیدی امام (ره) چه فرمانی داده است؟! اشک در چشمانم حلقه زده بود، باید بار دیگر عباس را بدرقه و از زیر قرآن رد می‌کردم! اما این بار انگار راه رفتن و قدم برداشتن عباس با دفعات قبل فرق کرده بود.

نگاهی به قد و قامت کوچکش انداختم، راه رفتنش مردانه شده بود!! او را بغل کردم و صورتش را بوسیدم، مادر برو خدا به‌همراهت!

عباس از زیر قرآن عبور کرد و بی‌درنگ به‌طرف کوچه موتوری سپاه در خیابان کمال اسماعیل حرکت کرد و هنوز نیامده، دوباره عازم جبهه شد! با رسیدن به شهرک دارخویین، محل استقرار لشکر مقدس امام حسین (ع)؛ بلافاصله گردان آنها را مسلح و به منطقه فاو، خط جاده ام‌القصر اعزام و منتقل کرده بودند.

در حمله گسترده ارتش بعث عراق به منطقه فاو، در اوایل سال ۱۳۶۷، عباس به درجه رفیع شهادت رسید و پیکر پاکش در منطقه ماندگار شد! مادر عباس می‌گوید: سال‌ها چشم انتظار پیکر پاک عباس بودم تا اینکه در جریان تفحص پیکر شهدا در منطقه فاو، ام‌القصر، استخوان‌های عباس را برایم به ارمغان آوردند در حالی که کاملاً می‌توانستم پیکر پاکش را با دو دستانم که حالا قدرت سال‌های جوانی را نداشت، بلند و عباسم را کاملاً در آغوشم بگیرم!

کد خبر 684148

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.