به گزارش خبرنگار ایمنا، در دوران هشت سال جنگ تحمیلی برادران زیادی بودند که در کنار یکدیگر در جبهههای حق علیه باطل حضور یافته بودند، برادرانی که هر کدام ماجراهای مختلفی داشتند و روایت حضور آنها که کنار یکدیگر به مقابله با دشمن بعثی پرداختند تا کسی درباره این آب و خاک خیال باطلی به سرش نزند، نیازمند ساعتها گفتوگو و قلم فرسایی است تا بخشی از زیباییهای جنگی که به حقیقت دفاع مقدس نام گرفته است، برای آیندگان به یادگار بماند.
محمدعلی نوریان که نزدیک به ۵۰ ماه همراه با لشکر ۸ نجف اشرف و در مسئولیتهای گوناگون در جبهه حضور داشته و مدت ۳۸ ماه از عمر خود را نیز در اسارتگاههای عراق گذرانده است، با لهجه شیرین نجفآبادی خاطره حضور برادران عباس و ابوالقاسم بیگی که اهل مبارکه اصفهان بودند و وفای آنها به یکدیگر را اینچنین روایت میکند:
در اروند شهید میشوم و در اروند میمانم
چند روزی به شروع عملیات کربلای ۴ مانده بود، در گردان انبیا به فرماندهی اکبر رفیعی به سر میبردیم و در مدرسهای در خرمشهر مستقر شده بودیم، اکبر رفیعی، دو معاون گروهان داشت، یکی ابوالقاسم بیگی و دیگری ابراهیم قادری که این دو به شدت با یکدیگر رفیق بودند، ابوالقاسم برادری در جبهه داشت که جدا از او و در واحد ادوات لشکر مشغول خدمت بود، علاقه بسیاری بین این دو برادر برقرار بود و از ملاقاتهایی که بین آنها صورت میگرفت، کاملاً مشخص بود که یک روح، در دو کالبد هستند.
عزم همه برای رفتن به عملیات جزم شده بود و منتظر فرمان شروع عملیات بودیم، بازار خداحافظی و وداع گرم بود، دور هم در سالن نشسته بودیم که بچهها به ابوالقاسم خبر دادند، برادرت عباس برای دیدارت آمدهاست، در شرایطی که در خرمشهر به دلیل شرایط منطقه قانون منع تردد برقرار بود، عباس بدون اجازه فرمانده از واحد ادوات به عشق دیدار برادر خودش را به ما رسانده بود.
ابوالقاسم فوری بلند شد، رو به قادری کرد و گفت: بیا باهم برویم. ابراهیم قبول نمیکرد اما با اصرار او رفت، کنار مدرسه یک دیوار خرابه بود که شد جای خلوت دو برادر، نشستند به احوالپرسی و صحبت، ابوالقاسم در کنار صحبتهایش جریان شناسایی چند شب پیش را با جزئیات برای عباس تعریف میکرد، اینکه تا مواضع عراقیها پیش رفتیم، از موانع خورشیدی و از سطح هوشیاری نیروهای دشمن.
ناگهان ابراهیم به شوخی حرفش را قطع کرد و گفت: اینها اسرار نظامی است، نباید برای هیچ کسی بازگو و فاش کنی، ابوالقاسم به گریه افتاد و گفت: حاجابراهیم، اینها حرفهایی است که در سینه دارم، برادرم محرم اسرار من است، نمیخواهم ناگفتههایی که در سینه دارم، با خودم در اروند بماند، من ایمان دارم که در اروند شهید میشوم و همانجا میمانم، برادرم خودش سپاهی است و مطمئن.
شهادت دو برادر بهانهای برای ترک جبهه نشود
نوریان ادامه میدهد: نمیدانم چه حسی در عباس او را باوجود خداحافظی، دوباره دلتنگ برادر کرد و به مدرسه ما در خرمشهر برگرداند، اما با جای خالی غواصها مواجه شد، او پرسان پرسان رد ما را گرفته و به اسکله خرمشهر و محل استقرار گردان غواصی گردان انبیا رسید، سراغ ابوالقاسم را از بچهها گرفت تا به سنگر ما رسید، اما حیایی که داشت مانع شد تا او را صدا کند، بیرون سنگر نشست تا شاید ابوالقاسم برای کاری بیرون برود و او را ببیند.
از آن جایی که شب عملیات داشتیم، همه مشغول نماز و دعا و توسل و گریه بودند، عباس هم که صدا را میشنید دل از کف داده و مشغول مناجات و گریه شده بود، نزدیک اذان از جیره جنگی لشکر مقداری خوراکی برای سنگر ما فرستادند، در همین حال صدای خنده و شوخی بچهها بلند شد، این تناقض گریه و خنده بچهها عباس از همه جا بیخبر را به شک انداخته بود، یک ساعتی بیشتر به عملیات نمانده بود که عباس دل به دریا زد و ابوالقاسم را صدا زد و گفت: معلوم است در این سنگر چه خبر است؟ ابوالقاسم قضیه را تعریف کرد و صحبت میان آن دوباره دو گل انداخت، او دوباره به برادر عزیزتر از جانش گفت: به احتمال زیاد من در عملیات شهید میشوم و پیکرم در اروند (و نه در جزیره امالرصاص) خواهد ماند، عباس اشکش سرازیر شد و گفت: «داداش، اما شاید من شهید شوم، اگر من رفتم و تو ماندی تنها فرزند و خانوادهام را به تو میسپارم»
ابوالقاسم سه بار تکرار کرد: «صبر کن، صبر کن، من امشب شهید میشوم، عباسجان نکند شهادت دو برادرت در جنگ بهانهای شود، برای تو برای ترک جبهه، قول بده تا با تمام توانت در میدان نبرد بمانی.»
این دو برادر در حالی که دستانشان در گردن هم بود، به سختی از هم جدا شدند، ابوالقاسم راهی عملیات شد و عباس هم به واحد خودش برگشت.
در همان ساعات اولیه عملیات ابوالقاسم بیگی مجروح شد، اما باز هم به دنبال رزمندهها حرکت کرد، در پی آن دوباره و این دفعه با شدت جراحت بیشتر زخمی شد و به شهادت رسید، بچهها پیکرهای شهدای غواص را به نزدیک اسکله منتقل کردند، اما به دلیل تعداد زیاد زخمیها و اولویت انتقال آنان برای مداوا ابتدا زخمیها با قایق به عقب منتقل شدند.
بعد از یکی دو روز که خبرهای این عملیات به یگانها و واحدهای مختلف میرسد، عباس سراسیمه خودش را به بچههایی که به عقب رفته بودند، رساند، از یکی یکی سراغ برادر را میگرفت، یکی میگفت: شهید شده، دیگری میگفت: مجروح تا اینکه عباس به یکی از بچههای کاشان رسید و سراغ ابوالقاسم را گرفت، او به عباس گفت که برادرت شهید شد و من پیکر او را برای انتقال به کنار اروند رساندم، اما امکان آوردن آن برایم میسر نشد، برای همین نیمی از پلاکی را که به گردن داشت، کندم و تحویل واحد تعاون گردان دادم.
محمدعلی نوریان در پایان میگوید: سالها است که پیکر ابوالقاسم میهمان اروند است با همان نیم پلاکی که بر گردن دارد، اینکه او از کجا و به یقین میدانست که کی و کجا به شهادت میرسد و حتی از جای مفقود شدن پیکرش هم مطلع بود برای ما و برای برادرش حاجعباس که اکنون در قید حیات است، پوشیده است، حالا او برادر دو شهید است، ابوالقاسم بیگی و آیتالله بیگی.
نظر شما