۱۸ تیر ۱۴۰۲ - ۰۶:۰۶
قدم به سوی معراج!

آرام خودم را به داخل نهر خشکیده‌ای کمی دورتر از منطقه درگیری رساندم و منتظر حضور نیروهای عراقی برای زدن تیر خلاص یا اسارت بودم؛ در این هنگام از شدت خون‌ریزی بی‌هوش شدم.

به گزارش خبرنگار ایمنا، آتش دشمن داخل جزیره بسیار سنگین بود، برای گرفتن سرپل ام‌البابی وارد جزیره ام‌الرصاص شده بودیم. از هر طرف به سمت ما گلوله می‌آمد. در انتهای عرض جزیره از سمت راست وارد نیزارهای بلند شدیم و به حرکت خود ادامه دادیم. این آخرین لحظات دیدار با ملکوتیان بود! سرستون گروهان یاسر، برادر براتعلی صفری حرکت می‌کرد. او با قنداقه تفنگ تخم‌مرغی نیزارهای فشرده را می‌خواباند تا معبری برای نیروهای گروهان به‌طرف جلو باز کند! پشت سر صفری برادر مسعود استکی معاون گروهان حرکت می‌کرد و نفر سوم ستون من بودم. آقامسعود خیلی با صلابت و محکم قدم برمی‌داشت؛ قدم به‌سوی معراج!

محمود امینی، از رزمندگان لشکر ۱۴ امام حسین (ع) ادامه می‌دهد: یک لحظه متوجه حضور مزدوران بعثی در فاصله ۱۰ متری پشت نیزارها شدیم. نیروهای دشمن به‌صورت دشتبان و در یک ردیف ایستاده بودند. هر کدام با هرچه در دست داشتند به سمت ما و داخل نیزارها در این فاصله کوتاه شلیک می‌کردند. از پرتاپ نارنجک دستی گرفته تا آرپی جی ۷، اس پی جی و خمپاره ۶۰، همه ستون گروهان را به رگبار بستند!

یک لحظه کلاش خود را به سمت عراقی‌ها گرفتم تا شلیک کنم اما مچ دستم را با قناصه زدند، به‌طوری‌که اسلحه از دستم رها شد.

در حالت نیم‌خیز بودم، دومین هدف تک‌تیرانداز قلبم بود اما تیرش به خطا رفت و به بازوی دستم خورد و دستم از هم پاشید، صدای عراقی‌ها را به‌راحتی می‌شنیدم. در یک لحظه، فرمانده آنها را دیدم که همچنان فرمان آتش می‌داد! آرام خودم را به داخل نهر خشکیده‌ای کمی دورتر از منطقه درگیری رساندم و منتظر حضور نیروهای عراقی برای زدن تیر خلاص یا اسارت بودم؛ در این هنگام از شدت خون‌ریزی بی‌هوش شدم.

لباس‌هایم از شدت خون‌ریزی قرمز شده بود

چند دقیقه‌ای طول کشید صدای آرام، دلنواز و آشنایی به گوشم رسید. شهید ماشاالله ابراهیمی، معاون گردان موسی‌بن‌جعفر (ع) بود دیدار آخری بود که او را زیارت کردم.

می‌گفت: برادران! هر کدام می‌توانید به سمت عقب بروید وگرنه اسیر خواهید شد، من که از اسارت خیلی می‌ترسیدم خودم را جمع و جور و تجهیزاتم را باز کردم؛ لباس‌هایم از شدت خونریزی همه قرمز شده بود.

خودم را از داخل نهر به بالا کشیدم به ناگاه چشمم در چشمان زیبای شهید ابراهیم زراعتکار افتاد که به حالت تشهد و رو به قبله نشسته بود و زیر لب ذکر می‌گفت، تیر به قلبش اصابت کرده بود و در حال جان دادن بود؛ اما بسیار نورانی شده بود، خواستم کمکش کنم اما دیگر رمقی برای خودم باقی نمانده بود. صدای شهید مصطفی شیران را شنیدم که از شدت درد فریاد می‌زد، کمی جلوتر از شهید ابراهیم اسحاقیان بود امدادگران گروهان، برادران چاوشی و کبیری را دیدم که در حال پانسمان مجروحان بودند!

تلوتلو خود را به روی جاده خاکی که در عرض جزیره ام‌الرصاص قرار داشت، رساندم. برادر احمد خوزانی را دیدم، احمد گفت: محمود! از روی جاده حرکت نکن، جاده را دشمن می‌زند. حواسم اصلاً به گلوله‌ها و شلیک‌ها نبود، زمانی‌که به اسکله قایق‌ها رسیدم به محض سوار شدن داخل قایق بی‌هوش شدم و دیگر هیچ‌چیز و اتفاقی را تا بیمارستان اهواز متوجه نشدم.

کد خبر 672060

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.