تازه‌دامادی که به سوی شهادت شتافت / تروری که به‌خاطر کلاه بوقی نافرجام ماند

درست یک‌سال قبل از شهادتش در پاسگاه شرهانی، هدف تیر منافقین قرار گرفت، ولی کلاهی که به سر داشت سپر جان او شد. اما گویا سرانجام قسمت شهید مصطفی کریمی بود که با اصابت ترکش به سر آسمانی شود.

به گزارش خبرنگار ایمنا، عشقی را که برای رفتن به صحنه جهاد داشت، هیچ نیرویی نمی‌توانست متوقف یا کمرنگ کند. کمتر کسی می‌دانست که او چه مسئولیتی در لشکر دارد. درست ۲۴ روز بعد از ازدواجش در نخستین روزهای سال ۱۳۶۱، در حالی‌که هنوز ۲۰ سال هم نداشت، در عملیات والفجر یک به شهادت رسید. برادرش، مرتضی کریمی که خود از رزمندگان دفاع مقدس بوده و در کسوت یک پاسدار، ۲۴ ماه از روزهای جوانی خود را در جبهه گذرانده است، از برادری می‌گوید که لباس شهادت برای قامت او بریده شده بود.

از پنهان شدن کف جوی تا پیشگامی در تظاهرات

شهید مصطفی کریمی، مسئول مخابرات تیپ یک لشکر امام حسین (ع) در محله‌ای نزدیک تخت فولاد به دنیا آمد. فطرت و طینت پاکی که داشت همچنین محله و خانواده مذهبی که در آن بزرگ شد، نقش بسزایی در تربیت وی داشت. روزهای درس و مدرسه را در اصفهان گذراند. ما با هم در یک مدرسه و یار گرمابه و گلستان یکدیگر بودیم. هر کجا بودیم با هم بودیم. فقر فرهنگی و تربیتی در مدارس آن زمان بیداد می‌کرد. برخلاف من که شیطنت زیادی داشتم، مصطفی پسر آرام و درس‌خوانی بود، اما مدیر مدرسه به بهانه‌های مختلف او را اذیت می‌کرد. یک روز هم بی‌خود و بی‌جهت او را وسط حیاط مدرسه به فلک بست. خاطره تلخ آن روز هنوز هم در خاطرم مانده است.

با فرارسیدن روزهای انقلاب دیگر علاقه‌ای به ادامه تحصیل نداشتیم. دغدغه شرکت در فعالیت‌های انقلابی برایمان از هرچیزی مهم‌تر بود. شب‌ها پدرم از ترس این‌که مبادا هدف تیراندازی مأموران شاه قرار بگیریم، درِ منزل را قفل می‌کرد، اما نمی‌دانست که هیچ قفلی مانع رفتن ما نیست. شبانه از دیوارهای خانه بالا می‌رفتیم تا خودمان را به خیابان برسانیم.

عکس‌های امام خمینی (ره) را از قاب در می‌آوردیم و شب‌ها در کوچه و خیابان و مسجد آن را با اسپری رنگ روی دیوار حک می‌کردیم. هر کجا راهپیمایی و تظاهرات بود، ما به سرعت خودمان را می‌رساندیم. اوج این حضور به ماجرای چهارراه وفایی و ایستادن جلوی گارد شاهنشاهی برمی‌گردد. مصطفی با اینکه از من کوچک‌تر بود، پا به پای من به دل خطر می‌زد و پیش می‌آمد.

من به خاطر احساس مسئولیتی که در برابر او می‌کردم، او را به عقب بردم و داخل یک جوی پناه دادم و گفتم: همین جا بمان تا برگردم، وقتی که روبه‌روی مأموران رسیدم، دیدم مصطفی دکمه‌های پیراهنش را به نشانه شجاعت و سینه سپر کردن مقابل ظلم باز کرده و زودتر از من به صف اول تظاهرات رسیده است. جسارت و شجاعتی که در وجود او بود، از همان روزهای نوجوانی خود را نشان داد.

تازه دامادی که به سوی شهادت شتافت/تروری که به خاطر کلاه بوقی نافرجام ماند

تروری که به خاطر کلاه بوقی نافرجام ماند

با پیروزی انقلاب و شروع جنگ تحمیلی و در سال ۱۳۶۰ از طرف بسیج راهی جبهه شدیم. مصطفی کم‌کم در قسمت مخابرات لشکر امام حسین (ع) که آن زمان هنوز تیپ بود، شروع به فعالیت کرد. در این میان گاهی به مرخصی هم می‌رفتیم. مصطفی در مسجد بهشت در محله فعالیت زیادی داشت. یک شب پیش من آمد و گفت: مدتی است که چند نفر مرا تعقیب می‌کنند، نمی‌دانم چرا، اما همیشه به دنبال من هستند. من باور نکردم و به او گفتم: شاید خیالاتی شده‌ای. آخر چرا باید تو را تعقیب کنند؟

همان روزها بود که من برای اعزام به منطقه به سپاه شهر داران منتقل شدم. نزدیک اعزام یکی از دوستان آمد و گفت: مرتضی باید به اصفهان برگردی! آن زمان امکان هیچ تماسی با خانه نداشتم. سراسیمه برگشتم. مصطفی راست می‌گفت، منافقین در پی کشتن افراد انقلابی بودند. یکی از آشنایان کلید کتاب‌فروشی خود را به مصطفی داده و به مسافرت رفته بود.

او هم با یکی از دوستانش به نام حسین بلالی درون مغازه نشسته بودند که هدف تیربار اسلحه ژ سه منافقین قرار می‌گیرند. مصطفی یک کلاه پشمی به سر داشت که اتفاقاً آن روز یکی از آشنایان برای این‌که سر به سر او بگذارد آن را به حالت بوقی درآورده بود. همین حالت برآمدگی کلاه باعث شده بود که آن‌ها به اشتباه بیفتند و به جای سر، کلاه را هدف قرار دهند. سه تیر کلاه را سوراخ کرده بود، اما به سر مصطفی اصابت نکرده بود. چشم‌های او بر اثر گاز ناشی از تیرها به شدت قرمز شده بود. دوست مصطفی که روی صندلی مغازه نشسته بود در این حادثه به فیض شهادت نائل شد.

رفتاری بزرگ‌تر از سنش داشت

مصطفی خیلی بیشتر از سنش می‌دانست و رفتاری بزرگ‌تر از خودش داشت، او همیشه سعی می‌کرد تا وظیفه خود را به نحو احسن انجام دهد. در روزهای جنگ گاهی پیش من می‌آمد و می‌گفت: بعضی از بچه‌ها جنگ را با بچه‌بازی اشتباه گرفته‌اند. ما در جایی به‌سر می‌بریم که باید بزرگ فکر کنیم و بزرگ عمل کنیم این وظیفه‌ای است که برگردن ما نهاده شده است.

تازه دامادی که به سوی شهادت شتافت/تروری که به خاطر کلاه بوقی نافرجام ماند

ازدواج درست ۲۴ روز قبل از شهادت

در آخرین روزهای سال ۱۳۶۱ بود که خانواده مقدمات ازدواج من و مصطفی را فراهم کردند. یک مرخصی ۱۵ روزه برای مراسم عروسی گرفت و یک روز مانده به عید نوروز سال ۱۳۶۲ ازدواج کرد. هنوز چند روزی از ازدواجش نگذشته بود که گفت مأموریت و عملیاتی در پیش است و باید به جبهه برگردد. خانواده خیلی سعی کردند که مانع رفتن او شوند، اما عشقی که به شهادت داشت و از مدت‌ها قبل در وجود او بود را هیچ مانعی نمی‌توانست کنترل کند. پدرم به من گفت تا مصطفی را برای عزیمت به اتوبوس برسانم، اما من انگار می‌دانستم که این رفتن، آخرین رفتن او است، به همین علت قبول نکردم مصطفی را ببرم.

چیزی از رفتن او نگذشته بود که خبر شهادتش در پاسگاه شرهانی و در عملیات والفجر یک به ما رسید؛ درست ۲۴ روز پس از ازدواجش. تیرهایی که درست یک سال قبل کلاه او را سوراخ کرده بود مقدمات شنیدن خبر شهادتش را به ما داده بود، این بار ترکش سر مصطفی را نشانه رفته بود تا او به عاقبت به خیری و آرزویش که شهادت در راه خدا بود، دست پیدا کند.

مصطفی در بخشی از وصیت‌نامه خود این‌گونه نوشته است: «اگر تمام قطرات خونم را رودهای خروشان جنوب در امواج سهمگین خود حل کنند نام خمینی را هرگز از یاد نخواهم برد. اینک که آخرین لحظات عمر کوتاه خودم را سپری می‌کنم از شما حلالیت می‌طلبم.»

کد خبر 669596

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.