به گزارش خبرنگار ایمنا، ابوالفضل صادقی به سادگی همان صدایی بود که از پشت تلفن شنیده میشد. آراسته، مرتب، آرام و بسیار صبور. جنس حرفهایش تازه بود حرفهایی شبیه حرفهای هیچکس.
مردی از دیار حسنآباد جرقویه علیا، قهرمانی که در طول ۴۴ روزی مفقودی، دور از چشم بعثیها و در فاصلهای کمتر از چند متر با آنها در باتلاقی که با هر تکان ممکن بود، بیشتر در آن فرو رود، ایستاد. شهادت رفقایش روی اروند را دید، صدای یا حسین (ع) و یا زهرا (س) آنها را در لحظه جان دادن و غرق شدن شنید. آب رفیقش را برد. تیر خورد و گلوله دشمن پشت سرش را نشانه رفت. رد گلوله دیگری روی سینهاش جا خوش کرد اما ایستاد و ایستادن را به رخ همه کشید. رزمنده بسیجی که در عملیات باز پسگیری فاو بدون غذا، لباس و بدنی پر از زخم در خاک عراق با خوردن شکوفه خرما و برگ توت خودش را زنده نگه داشت. آنچه میخوانید بخش دوم گفتوگوی خبرنگار ایمنا با این رزمنده است.
آغاز زندگی در باتلاق آن هم به مدت ۴۴ روز
جریان آب من را به سمت ساحل عراقیها در خاک عراق برد. یکی دو کیلومتر پایینتر از دید عراقیها داخل باتلاقی گیر افتادم. فیبر را با مکافات از اروند بیرون کشیدم. هر لحظه فکر میکردم که آنها دنبال من خواهند آمد و فکرهای عجیب تمام ذهن من را گرفته بود. تا چشم کار میکرد باتلاق بود و نیزار. میتوانستم ببینم در ۱۵ متری از خشکی قرار دارم. هرچه بود درخت خرما بود اما بیشتر نخلستان سوخته بود. تکههای نخل را کنار هم قرار دادم و فیبر را روی آن گذاشتم.
هر موقع آب اروند بالا میآمد از آن به عنوان آب آشامیدنی استفاده میکردم. چون آب زیر پا باتلاق بود و قابل استفاده نبود. آبی سیاه رنگ که پر بود از جانورهای عجیب که محل تردد گرازها هم بود.
هیچ چیزی برای پانسمان زخمهایمان نداشتم. نخستین کاری که کردم این بود که پاچههای شلوارم را پاره کنم و ببندم دور زخمهایم که جلوی خونریزی را بگیرم. نصف زیرپوشم را هم دور سرم بستم. هوا رو به تاریکی میرفت. حسابی گرسنه بودم. ترس زیادی هم داشتم. برای یک پسر ۱۷ ساله از سپیده صبح تا آن لحظه که هوا رو به تاریکی میرفت تحمل آنچه که دیده بود، بسیار سخت و طاقتفرسا بود.
انگار هیچ چیزی نمیدانستم، فقط میدانستم آن طرف اروند، ایران است و باید خودم را به آنجا برسانم. یونولیت را روی تنه درخت سوخته انداخته بودم تا حد زیادی جلوی خونریزی را هم گرفته بودم. ترکشهایی که در بدنم بود، درد داشت اما چارهای جز تحمل نداشتم. ساعت ۱۲ شاید هم یک نیمه شب بود.
تاریکی؛ تنهایی و باتلاقی ترسناک
نور ماشینهایی را از فاصله ۵۰۰ متری میدیدم که به من نزدیک میشوند. از آن شب به بعد نزدیک ۴۰، ۵۰ نفر عراقی هر شب برای شناسایی میآمدند که مبادا غواصی از سمت ایران به آنجا بیاید. هر شب دو بار و به فاصله دو ساعت برای گشت میآمدند. از نور چراغهای آنها متوجه شدم که در فاصله ۲۰ تا ۳۰ متری من جاده خاکی قرار دارد که محل تردد نیروهای عراقی است.
شب نخست، فقط نور چراغ قوههایشان را میدیدم که بالای نیزارها میانداختند اما چون من و یونالیتی که همراهم بود با رنگ لجن و باتلاق همرنگ شده بودیم، دیگر قابل شناسایی نبودیم. تمام مدت پاهای من تا زانو در باتلاق بود و لرزش زانوهایم را حس میکردم. نیم ساعتی گشت میزدند اما نمیتوانستند وارد باتلاق شوند.
ماشینهایشان را در در فاصلهای حدود ۵۰۰ متری من خاموش میکردند و پیاده گشت میزدند. آن طرف نیروهای خودی منور میزدند و از این طرف هم عراقیها و اروند سراسر شب روشن میشد.شب اول به هر سختی بود، گذشت، گرسنگی به من غلبه کرده بود و هیچ چیزی برای خوردن نبود.
غذا با طعم گس شکوفه خرما
شکوفهها قد یک نخود بودند اما سبز رنگ. یک مشت از آن شکوفهها را کندم. طعم گسی مثل خرمالو نرسیده داشت و حتی بدتر از آن به اضافه طعم تلخی که حال آدم را واقعاً بد میکرد اما چارهای نداشتم. یک مشت از آن را جمع کردم و در جیب خودم ریختم و به مخفیگاه برگشتم و شروع به خوردن آنها کردم.
هر موقع آب اروند بالا میآمد از آن به عنوان آب آشامیدنی استفاده میکردم. چون آب زیر پا باتلاق بود و قابل استفاده نبود. آبی سیاه رنگ که پر بود از جانورهای عجیب که محل تردد گرازها هم بود. خرچنگ و قورباغه و سایر حشرات را هم به آن اضافه کنید. در روز مگسها روی زخمهای من مینشستند و شبها هم پشهها میآمدند. تا خود صبح همه بدنم را میگزیدند. به فکرم رسید که جورابهایم را از پا در بیاورم و بکشم روی دستهایم تا کمتر نیشم بزنند.
۱۳ روز گذشت. خودم هم خسته شده بودم هر روز ضعیفتر و لاغرتر میشدم. چشمهایم سیاهی میرفت. ضعف به من غلبه کرده بود. روز سیزدهم بود با خودم گفتم، شاید ته این قوطیهای کمپوت یا کنسرو چیزی برای خوردن باقی بماند. تصمیم گرفتم خودم را به آن جاده خاکی برسانم. فاصله شاید ۲۰، ۳۰ متر بود اما برای من بیش از چند کیلومتر بود.
برگ درخت توت جایگزینی برای شکوفه خرما
پای آن درخت رفتم و چند برگ از آن را کندم و شروع به خوردن کردم. یک لایه سفیدرنگ روی برگها را گرفته بود، چیزی شبیه رد شیمیایی. آنقدر گرسنه بودم و از آن درخت نخل متنفر که تصمیم گرفتم، برگهای درخت توت را بخورم. حدود ۳۰ برگ از آن درخت را خوردم و تعدادی هم داخل جیبم گذاشتم. این کار برای من تکراری شده بود شب تا صبح بیدار خوابی داشتم در واقع ترس از عراقیها، گرازها، باتلاق و حتی ترس از گرسنگی و تشنگی حسابی من را تحت فشار قرار داده بود. روزها برای من روز نبود تقریباً به یک سال تبدیل میشد.
از روز اول تا روز سیزدهم با شکوفه خرما سپری کردم و از روز سیزدهم تا روز بیستوششم با برگهای درخت توت اما در این مدت برگهای پایین که در دسترس من بود، تقریباً تمام شده بود و نگرانی من از این بود که دوباره قرار است با شکوفه خرما سر کنم. اما من باز معجزه را دیدم. درخت توت برگهای کوچک تازهای داده بود که میشد چند روزی را هم با آنها سر کنم. این کار ادامه داشت تا روز چهلوسوم.
روزهای سخت و اوج فشارهای روانی
بعد از روز چهل و سوم که همه این اتفاقها برای من به سال تبدیل شده بود، همهاش فکر میکردم الان پدرم ۹۰ ساله شده و شاید مادرم فوت کرده باشد. بیشتر اوقات صدای اذان مغرب را میشنیدم اما مدام با خودم فکر میکردم کاش دو بال داشتم و به آن طرف اروند پرواز میکردم. روز چهلوسوم داخل یکی از جورابهایم را پر از برگ توت کردم و در آن لنگه دیگر جوراب شکوفه خرما ریختم. تصمیمم قطعی بود. میخواستم یا با تاریک شدن هوا و بعد از گشت مرحله دوم منطقه توسط عراقیها به سمت اروند بروم.
از آنجایی که حسابی ضعیف شده بودم از یک تکه نی بزرگ به عنوان اهرم استفاده کردم و یونالیتی که در باتلاق گیر کرده بود را بیرون آوردم. ۱۰ دقیقه منتظر ماندم. اشهدم را خواندم و با توکل به خدا یونولیت را داخل اروند انداختم. نیمه شب روز چهلوچهارم بود. همه جا تاریک بود. فاصله نیم متری خودم را هم نمیدیدم. با سینه روی آن یونالیت خوابیدم و با کف دست، پارو میزدم. خیلی شرایط سختی بود. ضعیف بودم و جریان آب حسابی زیاد بود و این کار را برای من سختتر میکرد.
گمان کردند جاسوس عراقی هستم
روز آخر بود، بیشتر راه را رفته بودم. عرض اروندرود را که طی میکردم شاید چیزی حدود ۲۰۰ تا ۳۰۰ متری تا خاک ایران فاصله داشتم که از سمت نخلستانهای فاو از طرف عراقیها به سمت من تیراندازی شد. گلولهای به پهلوی راستم و دو گلوله دیگر به ران پایم اصابت کرد. خودم را به هر سختی بود از آب بیرون کشیدم و همانجا بیهوش افتادم. بعد از چند ساعت که به هوش آمدم از رد خونهایی که از بدنم رفته بود و روی خاک خشک شده بود متوجه شدم که از بیهوشی من چند ساعتی گذشته است.
توان ایستادن نداشتم. کف پاهایم پر از خار بود. به کمک یک تکه چوب سعی کردم روی دو پا بایستم. رفتم و رفتم و رسیدم به یک سنگر. گاهی چهار دست و پا و گاهی به کمک عصا. نوری داخل سنگر توجه من را جلب کرد، نزدیکتر که شدم پلاستیکی را دیدم که پر بود از نانهای کپک زده. نمیدانستم چطور آن نانها را بخورم.
راننده گفت: این آقا پسر برادر شماست، عمو گفت: نه. زیر گریه زدم و گفتم: بعد از این همه بازجویی و روزهای سخت من پسر برادر شما نیستم و شروع کردم با زبان محلی خودمان حرف زدن. از پدر و مادر و فامیل گفتم، تا اینکه بالاخره من را شناخت.
از سنگر بیرون آمدم، صدای گلنگدنی را در نزدیکی خودم حس کردم اما کسی را نمیدیدم. صدایی به من گفت: هرچه در دست داری زمین بینداز و دستهایت را بالا ببر.
چوب را رها کردم و روی زمین افتادم. گفت: ایرانی هستی یا عراقی؟ گفتم ایرانی. اما شک کرده بود. چند سوال از من پرسید و گفت اینجا چه کار میکنی؟ گفتم من ۴۴ یا ۴۵ سال پیش توی پاتک فاو در خاک عراق مفقود شدم و حالا برگشتم. اصلاً درکی از حرفهایی که میزدم نداشتم. پرسید از کدام لشکری؟ گفتم لشکر امام حسین (ع). کدام گردان؟ گفتم گردان یا زهرا (س). هرچه پرسید کم و بیش جواب دادم. حال بدم را که دید مرا روی کولش انداخت و به منطقه برد.
در مقر فرماندهی بودیم که به عنوان جاسوس معرفی شدم. پسری با وزن شصت و خردهای حالا با وزنی نزدیک ۳۰ کیلو برگشته بود. جیبهایم را خالی کردم چند برگ درخت توت و کمی شکوفه خرما و یک پنجاه تومانی در جیبم بود. یادگار مادربزرگم بود، موقع اعزام وقتی سوار مینیبوس میشدم مادربزرگ آن را به من داد.
چند ساعتی بازجویی شدم و بعد از آن به شهرک دارخوین انتقالم دادند. در قسمت حفاظت اطلاعات حاجاسماعیل براتی از درچه که چند سالی هم مسئول هماهنگی لشکر امام حسین بود (ع) و حاجاکبر پاکزاد از من بازجویی کردند. کسی باور نمیکرد که من ایرانی باشم. گفتند از بچههای گردان چه کسی را میشناسی؟ اسم عمو و اقوامی که با آنها راهی شده بودم را گفتم. همین که اسم عمو را آوردم من را با خودرویی به سمت اردوگاه فرستادند.
عمو بالاخره من را شناخت
نزدیک اردوگاه که شدیم، راننده به من گفت تو بشین تا من بروم و عمویت را را از سنگر بیاورم. اسم عمو را که صدا زده بود و گفته بود حسین صادقی کیست؟ عمو به همراه ۴ نفر از گردان بیرون آمده بودند.
از او پرسیدند که شما ۴۵-۴۴ روز پیش مفقودی داشتید؟ عمو هم گفته بود بله پسر برادرم. اما همه جا را گشتیم، معراج و حتی بین اسرا هم خبری از او نبود. عمو را برای شناسایی نزدیک ماشین آوردند.
عمو فکر کرده بود جسد من را آوردند تا اینکه راننده گفت: آقای صادقی بیا پایین. در ماشین را که باز کردم به زمین خوردم. هربار با هر سختی بود بلند شدم. در قدمهای آخر دوباره به زمین میخوردم. راننده گفت: این آقا پسر برادر شماست، عمو گفت: نه. زیر گریه زدم و گفتم: بعد از این همه بازجویی و روزهای سخت من پسر برادر شما نیستم و شروع کردم با زبان محلی خودمان حرف زدن. از پدر و مادر و فامیل گفتم، تا اینکه بالاخره من را شناخت. بعد به تهران زنگ زدند و گفتند که به خانوادهام در اصفهان اطلاع دهند که ابوالفضل پیدا شده است و نهایتاً بعد از یکی دو روز پدر و اعضای خانوادهام را دیدم.
«حال روحی من به هم ریخته بود. حدود یک سالی با مراقب و مصرف دارو بهتر شدم و به خدمت سربازی رفتم. سال ۷۵ ازدواج کردم. خدا به من دو فرزند بخشید یک پسر ۲۳ ساله و یک دختر ۱۵ ساله.
به گزارش ایمنا، ابوالفضل صادقی، رزمنده بسیجی مفقودالاثری که در روز بیستوسوم فروردینماه سال ۱۳۶۷ به منطقه اعزام شد و شش روز بعد مفقود شد؛ روزهایی را دید که شنیدنش هم برای ما قابل تصور نیست. لحظات نفسگیری که هنوز دردش و رد دردش روی سینه، سر، پا ودیگر قسمتهای بدنش جا خوش کرده است. گلولهای که نزدیک قفسه سینه هر بار عفونت میکند و هر بار دارو و دکتر تا شاید کمی آرام بگیرد و چند روز دیگر روز از نو و روزی از نو. قرص خوابها دلیل خواب شبانهاش میشوند و مسکنها دلیل آرامش روزش.
نظر شما