به گزارش خبرنگار ایمنا، کتاب «دیدم که جانم میرود»، خاطرات شهید مصطفی کاظمزاده را را روایت میکند. او در سال ۱۳۴۴ به دنیا آمده بود و در عملیات مسلمبنعقیل در بیستودوم مهرماه سال ۱۳۶۱ به شهادت رسید.
نویسنده این کتاب با شهید، دوست و آشنا بود: حمید داوودآبادی و مصطفی کاظمزاده در سال ۱۳۵۸ با هم آشنا میشوند. این رفاقت تا شهادت مصطفی ادامه پیدا میکند. آنها با آن سنوسال کم در چادر وحدت جلوی دانشگاه تهران با منافقین بحث میکنند، با هم به هر طریقی شده رضایت خانوادهها را برای رفتن به جبهه جلب میکنند، با هم در گیلان غرب همسنگر میشوند اما ادامه زندگی آنها دیگر شباهتی به هم ندارد.
در بخشی از این کتاب میخوانیم: «روز چهارشنبه سوم شهریور که برگه اعزام را دستمان دادند، دیگر نمیشد مصطفی را کنترل کرد. از یک طرف میترسید که تا روز اعزام اتفاقی بیفتد یا خانوادهاش مانع شوند، از طرف دیگر هر حرفی که میزد و هر کاری میکرد به نوعی انگار دیگر میخواهد برود و برنگردد. وقتی رفتنمان قطعی شد، با هم رفتیم عکاسی «ژورک» در میدان وثوق. مصطفی یک عکس تکی زیبا انداخت و گفت:
- دوست دارم این عکس را بزنند روی حجلهام. دو تا از آن را هم یادگاری به من داد که پشت یکی از آنها را تقدیمی نوشت. وقتی عکس جدیدش را به من داد، پیله کرد که ببینم او چه میشود.
هرچه گفتم آخه پسر، مگه من غیبگو هستم که بفهمم تو چی میشی، قبول نکرد.
بعدازظهر، قبل از اینکه مصطفی به خانه ما بیاید، وضو گرفتم. قرآن را جلویم قرار دادم، چشمم را بستم و عکس مصطفی را لای آن گذاشتم. وقتی قرآن را باز کردم تا ببینم عکس مصطفی کجا قرار گرفته، با تعجب دیدم سوره آل عمران آمد، آیه ۱۶۹؛ و لاتحسبن الذین قتلوا فیسبیل الله امواتا بل احیا عند ربهم یرزقون." یک باره گریهام گرفت. زنگ در را که به صدا درآمد، فهمیدم خودش است.
در را که باز کردم، یکراست رفتیم بالا، از حالت چشمانم فهمید که باید خبری باشد. همان اول گیر داد که بگویم او چی میشود. برای اینکه حرف را عوض کنم، گفتم برویم بیرون چرخی بزنیم، ولی او ولکن نبود، دستم را گرفت و نشاند روی زمین. دو زانو جلویم نشست و گفت:
- ببین حمید جون، قرارمون این نبودها، حالا درست بگو چی میشه.
نتوانستم در چشمانش نگاه کنم، خودم باورم شد که شهید میشود. سرم را انداختم پایین و آرام گفتم:
-مصطفی… من با تو نمیام جبهه.
- چی گفتی؟
- گفتم من با تو جبهه نمیام.
ناگهان از جا پرید، کف دستهایش را به هم مالید و با ذوق و شوق داد زد:
- آخ جون… یعنی من شهید میشم.......
نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. اشکم جاری شد. دستش را گرفتم و نشاندمش کنار خودم:
- ببین مصطفی، من طاقت دوری تو را ندارم، واسه همین هم باهات جبهه نمیام. تو هم حق نداری تنها بری.
- این حرفا یعنی چی؟ جبهه نمیام و حق نداری؟ تو باید با من بیای. حالا که همه کارا درست شده، داری بازی در میآری؟
- همین که گفتم. من نمیام. خیلی دوست داری، خودت تنها برو، اصلاً با آقا مهدی برو.
شاید تا حالا داشت حرفهای مرا به حساب شوخی میگذاشت. اخمهایش را در هم کرد و گفت: ببین حمید، ادا در نیار. دست تو نیست. تو باید با من بیایی جبهه.
دیگر نتوانست خودش را کنترل کند. آمد جلو، با دستانش یقهام را گرفت، خیلی تند و جدی گفت:
- تو غلط میکنی توی کار خدا فضولی کنی… مگه دست توئه؟ وقتی خدا قرار داده که من با تو برم جبهه و شهید بشم، تو حق نداری فضولی کنی. فکر میکنی کی هستی خیلی هم دلت بخواد وسیله شدی منو ببری جبهه، اصلاً نمیتونی عوضش کنی.
سرم را انداخته بودم پایین، آوردم بالا و در چشمانش خیره شدم که پر بودند از اشک شوق. شروع کردم هایهای گریه کردن. او هم شروع کرد به گریه. میدانستم تا چند وقت دیگر از او خبری نخواهد ماند.»
نظر شما