به گزارش خبرنگار ایمنا، دوران هشت ساله دفاع مقدس را نمیشود بدون توجه به نقش زنان مورد بررسی قرار داد، زنانی که همپای مردان نتوانستند تجاوز دشمن بعثی به خاک میهن را برتابند و در صف اول مبارزه قرار گرفتند.
آنان بودند که همسران و فرزندانشان را آماده پیکار با اهریمنی کردند که به مبارزه با انقلاب نوپای امام خمینی (ره) برآمده بود و در کنار آن خود به پشتیبانی از جبههها مشغول شدند. خاطرات متعددی از نقش زنان در پشتیبانی از جبهههای حق علیه باطل منتشر شده است تا روایتهای کمتر شنیده شده از جنگ برای آیندگان به یادگار بماند.
رحیم انصاری، یکی از رزمندگان دفاع مقدس در کتاب «دلفینهای اروند» روایتگر یکی از این خاطرات شده است. در این کتاب میخوانیم: «زینبم دو سه روزش شده بود که او را به همراه مادرش از اصفهان به اهواز آوردم. در کنار محدوده پادگان شهید بهشتی، آنها را در خانههای سازمانی اسکان دادم. زنهای مستقر در خانههای سازمانی پادگان با همدیگر اکیپی تشکیل داده بودند و فعالیت میکردند.
یک بار دور هم توی شهرک جمع شده بودیم و با هم حرف میزدیم. زینب، دختر مرتضی بچه جیغجیغویی بود و ما سر به سر پدرش میگذاشتیم و میگفتیم: " مثل خودت جیغجیغو است" و به مادرش گفتیم: " خب شما که بیکارید برای اینکه حوصلهتان سر نرود با این بچه بازی کنید."
همسرم به کمک او آمد و گفت: به! پس این سی کیلو قندی را که در خانهها دادند کی میشکند؟
زن همسایه گفت: برنجها را بگو. یکی از فرماندهان که در جمع خانوادهها گوشهای ایستاده بود، پرسید: " مگر چه کار میکنید؟ "
یکی از زنها جواب داد: "به فرماندهی و راهنمایی و سرپرستی خانم قبادی کوکو میپزیم و بعد از بستهبندی آنها را فریز میکنیم و میفرستیم به خط. "
آن وقت هر یکی، یک چیزی گفت. یکی گفت: نه بابا، اینها هم برای خودشان یک گردان رزمندهاند. یکی دیگر گفت: ماشاالله خدا اجرتان بدهد! یکی از فرماندهان گفت: به هر حال ما از شما تشکر و عذرخواهی میکنیم که به خاطر دوری از شهر و خانواده و زندگی در این منطقه جنگی با کمبود امکانات، همپای همسرانتان مقاومت میکنید و با بزرگواری و ایثار به ما روحیه میدهید.
یک روز همسرم تعریف کرد، آن روزی که ترکش نزدیک نخاعت خورده بود و من خبر نداشتم. دیدم خانمها دسته دسته میآیند خانه من و میروند. هی میگفتم: خدایا امروز چه شده که این قدر اینها مهربان شدهاند؟ هر روز این قدر باید بهشان زنگ بزنیم تا بیایند، حالا امروز همه هی دارند گروه گروه میآیند!
بعضی از فرماندهان که توی خطهای دیگری بودند، فکر کرده بودند که شما شهید شدهای و خانمهایشان را فرستاده بودند که ما را دلداری بدهند، پرسیدم: با بمبارانها چه کار میکنید؟ گفت: " خب باید بتوانیم دوام بیاوریم، آن روز که آمدند کارخانه نورد را که چسبیده به اینجاست بزنند، میشد، گفت: آسمان سیاه شد، سیاه سیاه. سی، چهل تا هواپیما آمدند و کارخانه را زدند. خیلی ترسناک بود."
پرسیدم: شما هم ترسیدید؟
گفت: "خدا همانطور که تحمل ماندن در اینجا را داده، دل و جرئتش را هم به ما داده. "
از این حرفش به وجد آمدم و لبخندی زدم و در دلم تحسینش کردم. فردای آن روز دوباره از او خداحافظی کردم و به منطقه برگشتم.»
نظر شما