به گزارش خبرنگار ایمنا، «نجفآباد، خیابان قدس شرقی، قبل از تقاطع خیابان ۲۲ بهمن، کنگره شهدای نجفآباد»، یک نشانی است که برایم پیامک شده است. با کمی تأخیر راهی دیار شهید حاجاحمد کاظمی میشویم. دلشوره دیر رسیدن و از دست رفتن مصاحبه با رزمندهای که یادگاریهای ارزشمندی از فتح خرمشهر به همراه دارد، نگرانم کرده است و چندان متوجه مسیر نیستم.
با آن که نشانی را به برنامه مسیریاب دادهایم، اما ساختمان کنگره را پیدا نمیکنیم. پس از تماس دوباره و بازگشت از خیابانهایی که به اشتباه پشت سر گذاشته بودیم، به مکان مورد نظر میرسیم. تابلوی آبیرنگ و بزرگ کنگره شهدای نجفآباد بر درِ ساختمان خودنمایی میکند.
به طبقه دوم راهنمایی میشویم. «حاجمرتضی» به همراه چند تن دیگر از رزمندههای قدیمی در اتاقی ایستادهاند. سلام میکنیم و تشکر از اینکه درخواست ما را برای گفتوگو پذیرفته است.
زمانی که متوجه میشود، مسیر را اشتباهی رفته بودیم، میگوید: «شما در روز روشن و با وجود داشتن نشانی، ساختمان را پیدا نکردید، حالا حساب کنید رزمندگان در دل شب تاریک برای شناسایی میرفتند.»
«۴۱ سال از آن روزها میگذرد و حالا سراغ ما را گرفتهاید»، گلایهای است که هنگام هماهنگی مصاحبه بر زبان آورده بود و حالا هم دوباره آن را تکرار میکند اما با این وجود خیلی زود گرم میگیرد و مهربانانه ما را با خاطرات حضورش در جنگ همراه میکند.
اسم حاجآقا، مرتضی است و فامیلش قیصری؛ دومین فرزند و پسر پدری که کارگر کارخانه ریسندگی بافندگی نجفآباد بود و مادری که حاجمرتضی آن را یک انقلاب تمامعیار میداند که با وجود سن زیاد هنوز میدان دفاع از نظام اسلامی را ترک نکرده است.
برایمان میگوید که در روستای ملکآباد که چهار کیلومتر با نجفآباد فاصله دارد در یکم تیرماه سال ۱۳۴۱ متولد شده است، همان روستایی که به خاطر اولین شهید نجفآباد بعد از پیروزی انقلاب اسلامی به صالحآباد تغییر نام داده است.
به همراه برادرش از پابهرکابان تظاهراتی است که پیش از انقلاب و در مبارزه با رژیم طاغوت در نجفآباد برگزار میشد. با پیروزی انقلاب در کنار کار جوشکاری یکی از اعضای فعال کمیته دفاع شهری نیز بوده است و با تأسیس سپاه پاسداران به این نهاد میپیوندد.
درگیریهای کردستان که شروع میشود، جزو اولین نیروهایی است که برای مقابله با گروهکهای ضدانقلاب به آن منطقه اعزام میشوند و همان جا با احمد کاظمی آشنا میشود: «در آن زمان، احمد، مقامی نداشت و مثل من یک نیروی ساده بود، اما بسیار زیرک و چابک بود و به خاطر دورههایی که در سوریه و لبنان گذرانده بود، تواناییهایش را زود نشان داد. در همان زمان، هر موقع برای گشت میخواستیم برویم، او مسئول گشتمان میشد.»
فرماندهی نیروهایی که در کردستان حضور داشتند برعهده شهید علی صیادشیرازی و رحیم صفوی بوده است و حاجمرتضی که دوره آموزش بیسیم را در پادگان سعدآباد تهران گذارنده بود، بیسیمچی آنها میشود؛ چند ماهی با همین منوال میگذرد که روانه مرخصی میشود.
دو روز بعد از بازگشت به نجفآباد، شیپور جنگ نواخته میشود و کشور از آسمان و زمین مورد حمله عراقیها قرار میگیرد، اما مأموریت حفاظت از بیت امام (ره) به او واگذار و حاجمرتضی راهی تهران میشود.
زمانی پایش به مناطق عملیاتی جنوب باز میشود که صحبت از تشکیل تیپ به میان آمده بود، آشناییاش با احمد کاظمی او را در جمع کسانی قرار میدهد که برای نامگذاری این تیپ به دور هم جمع شده بودند: «نجفآبادی بودن رزمندگان و عشق و ارادت به حضرت علی (ع) باعث شد تا نام نجف اشرف را برای این تیپ انتخاب کنیم.»
عملیات فتحالمبین که با دستیابی به اهداف از پیش تعیین شده به پایان میرسد، رزمندگان برای انجام یک عملیات بزرگ آماده میشوند: «زمزمههای عملیات آزادسازی خرمشهر به گوش میرسید و فعالیت همه رزمندگان چندین برابر شده بود. احمد کاظمی مرا به دلیل آشناییام با بیسیم روانه واحد مخابرات کرده بود. برای عملیات بیتالمقدس تعداد ۸۰-۷۰ بیسیم مورد نیاز بود و ما در تکاپوی آماده کردن آنها بودیم. در زمان عملیات فتحالمبین تجهیزات مناسبی مثل نفر بر فرماندهی که بیسیم مرکزی در آن قرار گیرد، نداشتیم، دو تا جیب و یک موتور که حاجاحمد با آنها حرکت میکرد، کل دارایی ما بود، اما برای عملیات بیتالمقدس با ارتش برای دادن یک نفربر به ما هماهنگ شده بود. راننده این نفربر، حیدری نامی بود که در مرحله دوم عملیات و پیش از رسیدن به پشت دژ مرزی به شهادت رسید.»
خاطره شهادت راننده او را یاد مجروحیت حاجاحمد کاظمی میاندازد. به حاجمرتضی گفته میشود که فرمانده تیپ زخمی و بیهوش شده است و باید او این خبر را به قرارگاه اعلام کند. کسی را برای مشورت درباره این موضوع در آن اطراف نمیبیند و مردد که چه کار باید بکند، که سروکله حاجاحمد پیدا میشود با سر و صورتی زخمی: «احمد برایم تعریف کرد که زمانی که بیهوش شده بود، خانمی که هالهای از نور چهرهاش را پوشانده بود به بالای سرش آمده و به او گفته است که بچهها به تو نیاز دارند، بلند شو. روی زخم صورتش پانسمان گذاشتم تا خونش بند بیاید و تا زمانی که زخمش بهبود پیدا کرد، هر روز پانسمان صورتش را عوض میکردم.»
مرحله چهارم عملیات شروع شده است، در این مرحله، یک سری از یگانها به موازات مرز ایران و عراق و به سمت نهر «خین» پیشروی میکنند. نیروهای تیپ امام حسین (ع) در امتداد مرز از سمت شلمچه وارد عمل میشوند و کل راه مواصلاتی عراقیها را از داخل عراق به منطقه شلمچه و خرمشهر میبندند، آنها حتی به سمت منطقه بندری خرمشهر حرکت و انبار گمرک آنجا را هم تصرف میکنند: «در این مرحله تیپ نجف حدود چهار- پنج کیلومتری خرمشهر در امتداد جاده آسفالت اهواز به خرمشهر آرایش گرفته بود و قرار بود صبح سوم خرداد وارد عمل شود، این تیپ تنها یگانی بود که باید برای تصرف شهر از سمت بلوار شمالی شهر وارد خرمشهر میشد از سمتی که گاراژهای مختلف مکانیکی، ترمینالهای اتوبوسرانی آنجا مستقر بودند.»
حاجمرتضی در نفربر فرماندهی است و در حال شنیدن صدای فرمانده تیپ نجف اشرف:
«بگو احمد احمد… اگر صدای حسین رو میگیری با حسین صحبت کن.
و گرنه اگر صداش رو نمیگیری ببین این و حسین اون محلی که گفتی آخر خاکریزی که منتهی میشه به خرمشهر، اونجا هستند، منتظر هماهنگی شما هستند، بله...
ما… اگر صدای من رو میشنوید، ما هم اومدیم داخل شهر و بیش از شش هزار نفر تسلیم شدن و خرمشهر تقریباً پاکسازی شده...
مفهوم شد...
احمد احمد.... حین منتظر هماهنگی شما هستن تا عملیات رو با هماهنگی اجرا کنید
آقا ما داخل شهریم و همه اینایی که تو شهر بودن اومدن پناهنده شدن مفهوم شد...
ببین الان حسین منتظر هماهنگی شماست که کارشون رو شروع کنند
آقا ما تو شهریم، بگو ما تو شهریم و پنج شش هزار نفر هم اومدن پناهنده شدن، ما داریم اونا رو تخلیه میکنیم...
ما تو شهریم و تمام نیروهامون تو خود شهره
رشید احمد مفهوم شد...
رشید جان اصلاً مفهوم نبود
آقا میگم من تو شهرم و با همه نیروها تو شهر، اومدن و پناهنده شدن
بله بله فهمیدم چی گفتی
همه نیروها تو شهرن و کلیه نیروها پناهنده شدن
ببین برادر احمد، مراعاتم کنید چوبی چیزی نخورید
نترس نترس الان بیش از شش هزار نفر پیش ما پناهنده شدن، بیش از شش هزار نفر
مفهوم شد…
بیش از چند هزار نفر؟
شش هزار نفر
خدا اجرت بده، بیش از شش هزار نفر شد، بله!
بله بله
تو شهر خرمشهر تا چند لحظه پیش تظاهرات بود تظاهرات و کلیه اسرا یا حسین میگفتند و اللهاکبر
این یه قسمتش نامفهوم بود، این قسمت نامفهوم بود، دوباره تکرار کن.
میگم تو شهر خرمشهر تا چند لحظه پیش تظاهرات بود و کلیه اسرای عراقی اللهاکبر و یا حسین میگفتن و تسلیم میشدن.
بله ما هم اینجا فهمیدیم
بله بله تشکر آقا
خداوند خرمشهر را آزاد کرد.»
عادت قدیمی حاجمرتضی در همراه داشتن یک ضبط صوت اینجا هم به کارش میآید و او صدای حاجاحمد را ضبط میکند تا یادگاری ماندگار از فتحالفتوح رزمندگان ایرانی در آزادسازی خونینشهر را برای همیشه با خود همراه داشته باشد: «قبل از انقلاب هم که در تظاهراتها شرکت میکردم، از روی بچهبازی و اینکه یک چیز یادگاری داشته باشیم، صدای تظاهرات را ضبط میکردم. آنجا هم همین طور بود، کسی هم در جریان نبود که من هم برای خودم ضبط میکنم. شهر هم که آزاد شد، روی سقف نفربر نشستم و صداها را ضبط کردم. حالا اگر گوش کنید صدای اسرای عراقی و صدای گلوله را میشنوی. صدام مثل دیوانهها شده بود، حجم آتشی که روی خرمشهر میریخت از قبل هم بیشتر شده بود، دیگر هم برایش فرقی نداشت که ممکن است این آتشها بر سر نیروهای خودش وارد شود.»
صحبت که به اینجا میرسد، حاجمرتضی از دستهگلی که با شنیدن خبر پیروزی رزمندگان به آب داده بود، نیز میگوید: «آن چنان خوشحال شده بودم که با یک موتور ۲۵۰ روانه خرمشهر شدم تا از نزدیک در جریان حال و هوای رزمندگان قرار بگیرم، غافل از آنکه سرگرد عراقی که به اسارت گرفته بودیم، در نفربر در کنار همه تجهیزات و مهمات تنها مانده است، خدا خیلی به ما رحم کرد که اتفاقی نیفتاد.»
دیدار ما به پایان نزدیک شده است، عکس شهدا بر دیوار خودنمایی میکند. حاجمرتضی نوارهایش را هم با خود آورده است. ما اینجاییم، نجفآباد، خیابان قدس شرقی، قبل از تقاطع خیابان ۲۲ بهمن، کنگره شهدای نجفآباد.
گفتوگو از: سمیه مصور، دبیر سرویس ایثار و مقاومت خبرگزاری ایمنا
نظر شما