به گزارش خبرنگار ایمنا، جنگ، زن و مرد، دختر و پسر، پیر و جوان نمیشناخت. بعثیها همچون مارهای زخمی راه شهرهای ایران را در پیش گرفته بودند و به پیش میآمدند. آرزوی فتح چند روزه خوزستان و بعد پایتخت آنها را بیپرواتر از آنچه بودند، کرده بودند. دستشان به هر کس میرسید او را از میان برمیداشتند، هر کجا که در مقابل چشمانشان بود، نباید سالم میماند.
گستاخی و جسارتشان در پیشروی، تخریب و تجاوز به خاک ایران اسلامی چیزی نبود که بشود از آن چشمپوشی کرد. دختران جنوبی همپای پسران این خطه به پاخاستند، آنها همگی در دامان مادرانی پرورش یافته بودند که آموزش یافته مکتب عاشورا بودند.
معصومه آباد یکی از همین دختران بود که برایش خانه و وطن اهمیت زیادی داشت. کتاب «من زندهام» خاطرات این بانوی آزاده که عراقیها به او لقب ژنرالهای ایرانی داده بودند، را در خود گنجانده است.
در بخشی از این کتاب میخوانیم: «مسجد مهدی موعود ستاد پشتیبانی جبهه و جنگ شده بود و خواهر آنجا بودند.
گفت: اونجا بهتر میتونی کمک کنی، هرجا نیرو بخوان از مسجد میگیرن.
بعد نگاهی به من کرد و گفت: از همه اینا که بگذریم حالا با چه رویی تو رو تحویل آقا بدم، حتماً میپرسه، که تو رو برای چی اینجا آوردم. چند روزی مسجد بمون و خونه نرو. من هم میرم جبهه تا جنگ تموم نشه نباید سروکلهام اینجا پیدا بشه. باید یه داستان سرهم کنم و آقا رو آماده کنم. بعد با هم میریم خونه. فقط قول بده گاهی با یه نوشته ما رو از سلامتیات مطلع کنی؟
با ناراحتی گفتم: چی؟ نوشته؟ توی این بزن بزن من چطوری قول بدم، نه نمیتونم، من کاغذ و قلم از کجا گیر بیارم.
با عصبانیت گفت: با التماس و گریه زاری، کریم رو راضی کردی و از تهران اومدی اهواز، با قلدری رحیم رو راضی کردی اومدی آبادان، توی این آتیش و خون حالا حتی زیر بار یه خط نامه نمیروی که لااقل دلمون آشوب نباشه؟
گفتم: آخه تو این آتیش و خون من دنبال کاغذ و قلم و نامه نوشتن باشم، چی بنویسم؟
گفت: بابا چقدر برای دو کلمه نوشتن چانه میزنی. نگفتم شاهنامه بنویس، فقط بنویس من زندهام.
نمیدانستم چرا باید بنویسم من زندهام. با این حال بیاختیار با انگشت در خیال خودم روی پایم نوشتم: «من زندهام»
مسجد، روبهروی خانه ما بود، وقتی رسیدم، خواهرها مشغول آشپزی و تدارکات و بستهبندی بودند. خواهر دشتی تا چشمش به من افتاد، گفت: خانم کجایی؟ ستاره سهیل شدی، زنهای حامله و مادرهای شیرده پای این قابلمهها و ظرفها ایستادن.
گفتم: من برا زایمان زن داداشم تهران رفته بودم، آبادان نبودم، حلالم کنید.
از روز سوم جنگ هم در ستاد پشتیبانی جبهه و جنگ اهواز بودم. برای اینکه غیبتم را در چند روز اول جنگ جبران کرده باشم، داوطلب کارهای سخت میشدم تا از دل خواهر دشتی در بیاورم. او هم یک ملاقه به اندازه قدم به دستم داد و گفت: جریمهات اینه که تا صبح گندم هم بزنی، فردا صبح میخواهیم به رزمندهها حلیم بدیم.
خواهر دشتی گفت: آذوقه داره تموم میشه، شما چون با فرمانداری در ارتباط هستین با خواهر منیژه رحمانی برید و مقداری مواد غذایی خشک بیارید.»
نظر شما