به گزارش خبرنگار ایمنا، با صدای هر انفجاری خودش را روی زمین پرت میکرد. در حال پیشروی بودند که فرمانده گفت: «اذان شده، همینطور که میروید نیت کنید و نماز بخوانید.» ایاک نعبد و ایاک نستعین بود که با صدای سوت خمپاره خودش را روی زمین پرت کرد. گلوله آن طرفتر خورد. بلند شد و ایستاد. تا آمد نمازش تمام شود پنج بار دیگر صدای انفجار را شنید. مجبور شد نماز را قطع کند و از نو بخواند. نماز دلچسبی هم شد. هدفشان جاده اهواز- خرمشهر بود. باید خرمشهر آزاد میشد.
اینها بخشی از خاطرات رزمنده علیاصغر نامداری با نام مستعار عباس در عملیات بیتالمقدس است. جایی که اسارت میشود، درست بیستم اردیبهشتماه سال ۶۱. اسارتی به اندازه هشت سال و سه ماه و ۱۱ روز و هشت ساعت در عنبر، موصل یک، دو و سه قدیم، موصل دو و چهار جدید. در عنبر بوده که خبر آزادی خرمشهر را میشنود و بعد از تحمل روزهای عجیب و سخت اسارت در شهریور سال ۶۹ به میهن بازمیگردد.
بیتالمقدس و پیشروی که به اسارت منتهی شد
درگیر عملیات بیتالمقدس بودیم. ظهر روز هجدهم اردیبهشتماه سال ۶۱، خبر دادند ممکن است امشب برویم جلو. تا پنج، شش کیلومتری خرمشهر آزاد شده بود اما نیروهای ما نتوانسته بودند وارد شهر شوند. باید میرفتیم کمک تا نیروهای واحد تعاون زخمیها و شهدا رو منتقل کنند اما آن شب عملیات نشد. شام نوزدهم بود. هراز گاهی منورهای دشمن آسمان منطقه را روشن میکرد، بچهها کمکم خوابشان گرفته بود که یکی از دوستان صدایم کرد و گفت: «اصغر بچهها رو صدا بزن.»
قرار شد با احتیاط و با استفاده از تاریکی شب از کنار یک جاده شنی سه کیلومتر پیش برویم، نیروهای دشمن را دور بزنیم و بعد از پشت به آنها حمله کنیم. در خط دومشان با آنها درگیر شدیم و سنگرهایشان را به رگبار بستیم. وقتی ۶۰، ۷۰ متر از خاکریز آنها گذشتیم، متوجه شدم بعضی از نیروهایم نیستند. برگشتم تا پیدایشان کنم که چشمم به دو سیاهی افتاد که به سمت من شلیک کردند.
هوا داشت روش میشد. حین حرکت، نماز صبحم را خواندم و سریع خودم را به نیروهایم رساندم و به آنها گفتم: مراقب باشید عراقیها همین اطراف هستند. چشمم به چند نظامی افتاد که لباسهایشان متمایل به سبز و کلاههایشان کج بود، نظامیان دشمن بودند. باید کاری میکردم، چشمم به یک سنگر افتاد، به بچهها گفتم: بروید داخل این سنگر. بچهها میگفتند به احتمال زیاد محاصره شدهایم، سرکشیدم و دیدم تعداد عراقیهای پراکنده در دشت خیلی بیشتر از نیروهای ما است. در این فکر بودم چگونه میتوانیم از کمند نیروهای دشمن رها شویم که خورشید روز بیستم اردیبهشتماه طلوع کرد. روشنایی روز مانع این بود که بتوانیم از تله محاصره رها شویم.
صدای تیر خلاص بعثیها به رزمندهها و قلبی که از درد فشرده میشد
سرم را از لبه سنگر بالا آوردم، چشم به تعدادی از نیروهای دشمن افتاد. تعدادی کلاه آهنی داشتند، بعضی هم کلاه قرمز درجهداری. به این فکر افتادم در حد توان زخمیها را داخل سنگر بیاورم. به دو رزمندهای که توی سنگر کنارم بودند، گفتم شما تیراندازی کنید تا من بروم سراغ زخمیها. یک بسیجی ۱۷-۱۶ ساله که کلاه آهنی هم سرش بود، گفت: منم میآیم.
با آن رزمنده نوجوان از سنگر بیرون پریدیم و رفتیم سراغ زخمیها. متأسفانه بعضی از رزمندهها در شرایطی بودند که از دست ما کاری ساخته نبود. عراقیها هم بیکار ننشسته بودند. یک گلوله به شقیقه آن نوجوان خورد و خون از زیر کلاهش زد بیرون و بلافاصله افتاد و شهید شد. با دلهره خودمان را به سنگر رساندیم. وسط سنگر گودال چهارگوشی به عمق نیممتر وجود داشت. بچهها، زخمیها را کف گودال خواباندند تا جایشان امنتر باشد. کاملاً محاصره شده بودیم.
نیروهای دشمن به زخمیهایی که بیرون از سنگر زمینگیر شده بودند، تیر خلاص میزدند و به سمت ما میآمدند. صدای شلیکهای دشمن و آخ گفتن زخمیها، قلبم را به درد آورده بود. همیشه از اسیر شدن متنفر بودم و حالا خودم را در چند قدمی اسارت میدیدم. ساعت حدود ششونیم صبح بود. یکی از کماندوهای کلاهکج که قد بلندی داشت، نارنجکی داخل سنگر پرتاب کرد. نارنجک نزدیک یکی از بچههای مجروح افتاد. داد زدم برادر، نارنجک را بنداز بیرون، نارنجک را برداشت و پرت کرد، اما در هوا منفجر شد. سمت راست بدنم پر از ساچمه شد. یکی از ساچمهها به شقیقهام خورد. گرمی خون را روی صورتم حس میکردم.
بصره و اسارتی که بیش از هشت سال طول کشید
وقتی به خودم آمدم سه، چهار نفر از بعثیها لوله اسلحههایشان را به سمتم گرفتند. یکی از آنها که تنومند بود و دو تا ستاره هم روی لباسش داشت با سگرمههایی درهم اسلحه را از دستم کشید و محکم با قنداق تفنگ خودم توی سرم زد و سرم چاک خورد. با دستهای سنگینش دو تا سیلی محکم چپ و راست صورتم زد. یکی دیگر از آنها که قد بلندی داشت و لاغراندام بود، مچ دست مرا گرفت آنقدر تاباند که صدای شکسته شدن استخوان دستم را شنیدم.
کمی بعد یکی از آنها سر لوله تفنگش را بین دو ابروی من گذاشت، کمی مکث کرد و اسلحه را از ضامن خارج کرد. در دلم گفتم: الان است که شلیک کند و مغزم بپاشد بیرون، زیر لب لاالهالاالله را تکرار کردم. یکی از آنها که لباس پلنگی پوشیده و درجهاش بالاتر بود همانطور که صدایش میلرزید با لگد زیر سلاحش زد و چند بار واژه اسیر را تکرار کرد تا به افسر زیر دستش بفهماند که نیاز داریم اسیر بگیریم.
چند دقیقه بعد یک وانت تویوتای آبیرنگ از راه رسید. مقداری اسلحه شکسته و آهنقراضه کف کابین عقبش ریخته بود، ما را روی آهنقراضهها سوار کرد. سرباز مسلحی هم سوار شد تا فکر فرار به سر ما نزند. از واحدهای توپخانهشان که گذشتیم تویوتا در حاشیه رود دجله کنار چند درخت نخل ایستاد.
نگذاشتند خودمان پیاده شویم، نظامیان دشمن که قد و هیکلشان دو برابر ما بود با مشت و لگد ما را به پایین پرت کردند. تمام استخوانهای بدنم درد میکرد. از ما فیلم و عکس گرفتند. همه سوار یک دستگاه آیفا شدیم و از پل رودخانه دجله عبور کردیم. دستم شکسته و دندانهایم آسیب دیده بود اما اینها برای من درد نداشت.
درد جدا شدن از سرزمین مادری روی تمام دردهای جسمیام را پوشانده بود. حدود ساعت ۱۲ ظهر، آیفاها وارد بصره شدند. اهالی بصره در دو سمت خیابان به استقبال اسرا آمده بودند و هلهله میکردند و کل میکشیدند. مردم بصره سنگ، چوب، قوطی، گوجهفرنگی و هرچه به دستشان میرسید به سمت ما پرتاب میکردند. از میان رقص و هلهله مردم بصره گذشتیم و از شهر بیرون رفتیم. حدود ساعت دو بعدازظهر وارد پادگان شدیم.
محیط پادگان با سیم خاردار محصور و بهجز یک سالن بزرگ و چند کانکس سازه دیگری دیده نمیشد. یکی از نظامیها من و پنج نفر دیگر را از توی صف بیرون کشید و به یکی از سربازهایش اشاره کرد. ما شش نفر که هیچکدام همدیگر را نمیشناختیم به سمت زیرزمین کوچکی که گویا بازداشتگاه بود، راهی شدیم.
نظر شما