به گزارش خبرنگار ایمنا، خیلی زود پدر را از دست داد، پدری که با کشاورزی گذران زندگی میکرد. روزهایی که اکبر فقط هشت سال داشت، داغی به بزرگی غم نبودن بابا کنج دلش نشست. کودکیاش در کوچه پسکوچههای محله کردآباد گذشت. قد کشید، درس خواند و کار کرد. به خاطر تقسیم اراضی نشد که جا پای پدر بگذارد و کشاورزی پیشهاش شود و این شد که نساجی راهی برای امرار معاش زندگیاش شد. روزهایی که دغدغه مردم انقلاب بود و راهپیمایی علیه رژیم شاهنشاهی، وارد صحنه شد. هرچند، چندباری هم دست ساواک افتاد و کم هم کتک نخورد اما قید راهی که انتخاب کرده بود را نزد، آن روزها ۱۶، ۱۷ سال بیشتر نداشت.
اکبر عنایتی در سال ۱۳۵۹ راهی خدمت مقدس سربازی شد تا جنگ را از همان روزهای نخستش درک کند. او که این روزها گاهی به عنوان راوی در اردوی راهیان نور حضور پیدا میکند و گاهی هم در ستاد شهید سلیمانی به امر آموزش میپردازد، در زمانی که عملیات بیتالمقدس انجام شد در لشکر ۹۲ زرهی اهواز و در یکی از گردانهای پیاده تیپ یک این لشکر به عنوان سرباز حضور داشت. «زندگی به سبک عاشقی» نتیجه ۳۱ ساعت خاطرات شفاهی او، به تازگی راهی بازار شده است. این پیشکسوت ۶۲ ساله دفاع مقدس در یک روز دلنواز بهاری در دفتر خبرگزاری حاضر شد تا برخی از روزهای ۹۰ ماهه حضورش در جبهه را ورق بزند.
سال ۶۰ سال ترورها بود
سال ۶۰ سال بسیار پر فراز و نشیبی بود. آن سال، سال ترورها بود. کارشکنی بنیصدر در پشتیبانی از جبههها، نفوذ نفوذیها، شهادت چندین امام جمعه و درگیریهایی که در اصفهان انجام گرفت، تنها نمونهای از اتفاقاتی بود که در سال ۶۰ به وقوع پیوست. ابوالحسن بنیصدر، رئیسجمهور وقت موافق تشکیل سازمان سپاه نبود، برای همین حاضر نشد این نهاد را تجهیز کند. به طور رسمی هم اعلام شده بود که حق ندارند تجهیزاتی به ما بدهند. با گزارشهایی که به حضرت امام (ره) رسید که جنگ رو به فرسایشی شدن پیش میرود، امکانات کم است، بنیصدر اجازه همکاری نمیدهد و رزمندگان در محدودیت قرار گرفتهاند، ایشان به این نتیجه رسیدند که بنیصدر کفایت فرماندهی کل قوا را ندارد و او را عزل کردند. یک روز بعد از عزل بنیصدر عملیات فرماندهی کل قوا انجام شد که در آن عملیات حدود ۱۷۰۰ نفر نیروی بعثی به اسارت ما درآمدند و تعداد زیادی تانک و نفربر گرفتیم و همانجا بود که زرهی سپاه شکل گرفت.
شکسته شدن حصر آبادان یکی از اتفاقات مهم و البته شیرین سال ۶۰ بود، امام (ره) فرموده بودند، حصر آبادان باید شکسته شود. عملیات ثامنالائمه با این هدف انجام شد و من در آن زمان همچنان در لشکر ۹۲ زرهی ارتش بودم. بعد از این عملیات هواپیمایی که در آن تعدادی از فرماندهان مثل شهید جهانآرا و شهید فکوری قرار داشتند و قرار بود برای ارائه گزارش خدمت امام برسند منفجر شد و آنها به شهادت رسیدند؛ خبر چنین حوادثی که به رزمندگان میرسید شرایط روحی را برای آنها سخت میکرد.
شباهت دو شهید و ماجرای نبش قبر
دوستی داشتم به نام سیدکمال حسینی که بچه خیابان بیسیم در بزرگمهر بود. درباره ما گفته میشد که من و او یک روح در دو جسم هستیم آنقدر که با هم رفیق بودیم. بعد از عملیات فرمانده کل قوا به من گفت: آقای عنایتی برادرم آمده جبهه و حالا که عملیات تمام شده خبری از سید هادی نیست، نه جنازهاش را آوردند و نه خبری از زنده بودنش داریم. خیلی نگرانم. با هم به پیش فرمانده خودمان که اهل خلخال بود رفتیم. او تا خبر را شنید، گفت: مرخصی میدهم، برو اصفهان و پیگیری کن. اگر مشکی پیش آمد بمان.
۱۰ روز مرخصی داد و گفت: اگر بیشتر شد و آمدی مرخصیات را تمدید میکنم. سیدکمال به اصفهان آمد و به جستوجوی برادرش پرداخت، اما از هادی خبری نبود. سردخانهای در خیابان کهندژ بود که شهدا را به آنجا میآوردند. در این سردخانه از روی عکس شهدا، آنها را شناسایی میکردند.
خانوادهای از چمگردان زرینشهر که به دنبال شهیدشان به سردخانه آمده بودند به خاطر شباهت زیاد هادی با شهید آنها که اسمش محمدرضا بود، پیکر شهید را تحویل میگیرند و طی مراسمی این شهید را به خاک میسپارند. سیدکمال که به اصفهان میآید و عکسها را بررسی میکند، میبیند که آن خانواده به اشتباه سیدهادی را تحویل گرفتهاند و خلاصه جنگ و جدال بالا میگیرد. ابتدا آن خانواده قبول نمیکنند و بعد هم که میپذیرند، میگویند: بگذارید همینجا باشد اما خانواده سیدکمال قبول نمیکنند. حتی یکی از پسرهای خانواده میخواسته است شبانه پیکر شهید را جابهجا کند که مانع او میشوند و در نهایت برای کسب تکلیف نزد حضرت امام (ره) میروند و ایشان هم به مرحوم آیتالله گلپایگانی ارجاع میدهند.
آیتالله گلپایگانی به آنها میگوید که تا چهلم صبر کنید و روز چهلویکم نبش قبر کنید. روز موعود که فرا میرسد به همراه ژاندارمری و امام جمعه برای نبش قبر میروند. مردم از آنجا پراکنده شده بودند که حتماً حالا بوی تعفن بلند میشود اما چنان بوی عطری کل منطقه را میگیرد که تا آن زمان کسی چنین بویی را استشمام نکرده بود. پیکر را به اصفهان میآوردند و در گلستان شهدا و یک ردیف پایینتر از مزار شهید تورجیزاده دفن میکنند.
خونی که از آبراهههای کوچک راه افتاده بود
زمانی که عملیات چزابه انجام شد، بیشتر بچههای سپاه در خط مقدم بودند. من برای بعضی از عملیاتها داوطلبانه با بچههای سپاه راهی میشدم. در چزابه هم نمایش آب، خون و آتش را میشد به تماشا نشست.
۱۷ شبانهروز هم بارندگی بود، هم آتش شدید دشمن و خونی که از آبراهههای کوچک راه افتاده بود. چه بچههای بسیجی و فرماندهان بزرگی مثل شهید احمد فروغی و عباس کردآبادی که در آنجا به شهادت رسیدند. پیش از عملیات طریقالقدس سه تیپ امام حسین (ع)، عاشورا و کربلا شکل گرفت. دشمن بعد از این عملیات و آزادسازی بستان پیشتازی کرد و سبب شد عملیات فتحالمبین به تأخیر بیفتد.
عملیات فتحالمبین دوم فروردینماه سال ۱۳۶۱ بود اجرا شد. سه مرحله عملیات داشتیم. در مرحله اول شکست سختی خوردیم. در مرحله دوم پیشروی کردیم و در مرحله سوم هم به سهولت ۲۵ کیلومتر پیشروی داشتیم. عملیات فتحالمبین که انجام شد، هزاران سلاح به غنیمت گرفتیم. حدود ۳۰۰ هزار اسلحه کلاشینکف در جعبهها و تعداد زیادی توپ و تانک به غنیمت گرفتیم. این اقدام تقویت روحی و سازمانی خوبی برای بچههای بسیج و سپاه بود.
زمانی که عملیات بیتالمقدس طرحریزی شد، تیمسار ظهیرنژاد، فرمانده ستاد مشترک ارتش در آن زمان گفته بود: ما حداقل باید ۱۰ هزار شهید بدهیم تا خرمشهر را آزاد کنیم، اما از آنجایی که خدا میخواست نیروهای ما به پیروزی برسند، این اتفاق مهم رخ داد. با همکاری مشترک سازمان اطلاعات ارتش و سپاه کار شناسایی انجام شد و با تلاشی مضاعف در کمتر از یک ماه بعد از عملیات فتحالمبین، عملیات بیتالمقدس انجام شد.
هدف اول، جاده اهواز-خرمشهر بود. عرض منطقهای که باید طی میکردیم ۱۸ تا ۲۵ کیلومتر بود. به پنج کیلومتری ساحل که رسیدیم، دشمن متوجه شد و تیربارها به کار افتاد. با آن تجهیزات سنگین که حمل آن برای یک بسیجی ۱۶ ساله بسیار سخت بود، شبانه به راه افتادیم. با آن آتش خون و درگیری که در خاطرم هست نماز صبح ما به ردیف و پشت سر هم در جاده اهواز-خرمشهر خوانده شد.
دفع پاتک دشمن و شلیکهایی که به هدف میخورد
خدا خواست و پیروزی بزرگی در مرحله اول نصیب ما شد. همه به این نتیجه رسیده بودند، بچهها با ایمانی که دارند بهطور قطع خرمشهر هم آزاد میشود. صبح دهم اردیبهشت بود که جاده را گرفتیم و با استراحت کوتاه و تقویت غذایی رزمندهها درست بعد از اذان ظهر پاتکهای دشمن شروع شد. آتش تانکها جاده را میشکافت و خود من ۴۰ تا آرپیجی زدم. هرچه شلیک میکردیم و میزدیم به هدف میخورد و به لطف خدا پاتک دفع شد و ۲۵ کیلومتر را آزاد کردیم و بعثیها حسابی ناامید شده بودند.
به مردم خبر رسیده بود، رزمندهها از شدت وزش باد بسیار در آسیب هستند. عراقیها از داخل تانک شلیک میکردند و گرد و خاک آنها را اذیت نمیکرد، چراکه از پشت دوربین داخل تانک میدیدند و میزدند اما ما نیروهای پیاده بودیم و باد هم به سمت ما بود. مردم همت کردند به اندازه ۱۰۰ هزار عینک موتوری کشی با هواپیما ارسال کردند. عینکها که به دست ما رسید، کارمان راحت شد چرا که طوفان دو سه روز ادامه داشت. در آن زمان خط مواصلاتی جنگ ما از خانهها شروع میشد و تا خط مقدم ادامه داشت. آن خانمی که در خانه نشسته بود از دورترین روستا تا مرکز شهر همینکه میفهمید، چیزی نیاز رزمندهها است از هر جا بود تهیه میکرد و میفرستاد. دفاع ما هم در درجه اول برای خدا بود، برای وطن، برای خاک اما در رأس آنها برای ناموس ما بود.
سربازی که از کمر دو تا شد
گلولهای خورد به سینه خاکریز ما و من شاید سه، چهار متر تابیدم و موج من را بلند و پرتاب کرد، به تانک خودمان برخورد کردم و به زیر تانک رفتم، در آن زمان حس کردم شهید شدهام اما بچهها من را بیرون کشیدند.
نیمساعت یکبار تک میزدند. تکهای سنگین که مشابه آن ندیده بودم. سربازی از روستاهای مشهد حدود چهار، پنج ماه بعد از شروع جنگ آمده بود به جبهه. بیشتر با من بود و همراه من. باورکردنی نبود سه تانک را زد. اللهاکبر میگفتیم و برای او دست میزدیم. تکها که کمتر شد در سنگر نشسته بودیم و او تکیه داده بود به گونیها و اسلحه تمیز میکرد. من آرپیجی در دست داشتم و در وسط سنگر نشسته بودم. سنگر سقف نداشت گلوله تانک دشمن خورد به گونی و تمام آنجا را گرد و خاک گرفت یک لحظه دیدم محمدصادق صادقی از کمر دو تا شد او را خواباندم و گفتم چی شد؟ گفت: دلم درد میکند این جملهاش بعد از ۴۱ سال هنوز جلوی چشمم هست. به چشمهای من نگاه کرد و تمام شد.
میتوانم بگویم چیزی که باعث شد ما جلوی آنها و رشادتهای نیروهای بعثی بایستیم ایمان و تقوی بچههای ما بود. اگر ایمان و قدرت بچهها نبود با این حجم از مشکلات داخلی و نداشتن امکانات نمیتوانستیم در برابر بعثیها مقاومت کنیم. بچهها در خون میغلتیدند اما کلامی ناله نمیکردند چون هدفشان را حسینی و مقدس میدیدند.
۳۰۰ تانک برای بازپسگیری مرز بینالمللی
در مرحله دوم عملیات، مرز بینالمللی آزاد شد. من مستقیماً در عملیات آزادسازی خرمشهر شرکت نکردم، چون گردان ما را نبردند و نیروهای تازه نفس از سپاه و ارتش جایگزین گردان ما شد. من تا مرحله دوم حضور داشتم که پدافند کردیم. مرحله بعدی هم دوم خردادماه شروع شد و صبح روز سوم هم که شهر آزاد شد. آن زمان که به حالت پدافند قرار گرفته بودیم، با تکهای شدید دشمن روبهرو شده بودیم، بیش از ۳۰۰ تانک آورده بودند که مرزی را که گرفته بودیم، پس بگیرند. در حالت پدافندی هم شهید دادیم و گاهی در طول ۲۴ ساعت فقط دو ساعت زمان خواب داشتیم، خرمشهر برای عراق خیلی مهم بود چراکه آبرویش در دنیا میرفت که الحمدلله آبرویش هم رفت.
در حالت پدافندی برای حفظ خط چه رشادتهایی که انجام شد. عملیات که میکردیم، کمتر نیرو از دست میدادیم تا مقاومتهایی که برای حفظ مناطق آزادسازی شده، انجام میدادیم. صبحی که خرمشهر آزاد شد و توسط فرماندهان این خبر از بیسیمها اعلام شد.
از ذوق زیادی که داشتیم، یک روز پس از آزادسازی خرمشهر خط را رها کردیم و با ماشین وارد خرمشهر شدیم. داشتند اسرا را سوار میکردند. کمپرسی مایلری بود که اسرا را به آن سوار میکردند، در این عملیات، نزدیک به ۱۹ هزار اسیر از بعثیها گرفته بودیم.
یک رزمنده نجفآبادی کنار خروجی خرمشهر ایستاده بود و بند پوتین کفشهای اسرا و فانوسقههای آنها را باز میکرد. از او که پرسیده بودند چرا این کار را میکنی، گفته بود به دو دلیل، اول به این علت که وقتی میخواهند بدوند باید پوتینها را در بیاورند و ۱۹ هزار پوتین و فانوسقه را به غنیمت میگیریم و دلیل دوم اینکه در این حال باید مدام دستشان به شلوارشان باشد و نمیتوانند کاری انجام دهند.
نظر شما