به گزارش خبرنگار ایمنا، صدیقه فیروزی در کتاب «پرواز قاصدکها» به روایت خاطراتی از شهیدان واحد مخابرات لشکر ۱۰ سیدالشهدا به نقل از خانواده آنها و همرزمانشان پرداخته است.
در برشی از این کتاب که به منش شهید «عبدالحمید جعفریقزوینی» به نقل از برادر او اشاره شده است، میخوانیم: «دمپایی ابری حمید پاره شده بود و وقت کار، خاک و گل پایش را کثیف میکرد. او اصرار عجیبی به پوشیدن این دمپاییها داشت. هر چند عباس برادر بزرگترش دوست نداشت که او با دمپایی پاره در بین مردم ظاهر شود، اما چیزی نمیگفت.
بالاخره در یکی از روزها عباس دل را به دریا زد. بعد از خوردن صبحانه حمید میخواست مانند خیلی از روزهای قبل به کمک پدر برود، در همین زمان عباس حمید را به گوشهای از حیاط کشید و گفت آقا حمید با دمپایی که نمیشه کار کرد، اونم دمپایی پاره.
نه خوبه، من مشکلی ندارم.
یعنی چی مشکل نداری؟ این همه خاکی که میریزه روی پات مشکل نیست؟ بعدشم تو مردم خوب نیست...
نه داداش، اینکه مهم نیست، کارم که تموم بشه پامو میشورم. اوضاع مالی پدر آن قدرها خوب نبود که برای ساختن خانه از کارگر یا بنا استفاده کند برای همین حمید با وجود اینکه سال آخر دبیرستان بود و امتحانات نهایی در پیش بود، باز به پدر کمک میکرد.
سال تمام شد و حمید وارد حوزه شد اما هنوز همان دمپاییهای ابری سال گذشته را پایش میکرد. در آن ایام، حمید دلش هوای جبهه کرده بود. به همین خاطر برای اعزام به منطقه ثبتنام کرد. یک روز عباس تصمیم گرفت پول به حمید بدهد تا کفش نو بخرد. حمید که دلیل این کار را نمیدانست، گفت: این پول چیه؟
- چیز خاصی نیست، برو باهاش یک جفت کفش نو بخرد. حمید که دلیل این کار را نمیدانست، گفت: این پول چیه؟
چیز خاصی نیست، برو باهاش یک جفت کفش نو بخر، زشته با این دمپاییها میری حوزه.
- داداش باز شما گیر دادی به اینا من با همینا راحتترم.
- حرف برادر بزرگترت رو گوش کن.
بابا به خدا با همین دمپایی پاره هم میشه به مقصد رسید، اما اصرار عباس باعث شد حمید علیرغم میل باطنیاش پول را بگیرد و قول داد خیلی زود برای خودش کفش بخرد.
بالاخره صبح یک روز جمعه حمید برای طی یک دوره آموزشی به اردوگاه بسیج اعزام شد. فردای آن روز مادر گفت: الهی بمیرم! حمیدم اصلاً فرصت نکرد کفشهای تازهاش رو پاش کنه.
مگه خریده بود؟
آره، همان روز که تو بهش پول دادی، فرداش با یه جعبه کفش اومد. عباس به سمت کمد رفت و جعبه کفشی را پیدا کرد. با دیدن آن و اینکه حمید هنوز از او حرفشنوی دارد، لبخندی زد. درِ جعبه را باز کرد، لحظهای متعجب مانده بود و به علامت تأسف سرش را تکان داد: آقا حمید دستخوش! اینم که دمپایی پلاستیکیه.
وقتی که جنازه حمید را آوردند عباس صورت حمید را بوسید و آرام به او گفت: تو با اون دمپایی پارهات زودتر از من به مقصد رسیدی!»
نظر شما