به گزارش خبرنگار ایمنا، زمانی که در فرودگاه اصفهان پشت تابوتش را گرفت، به خودش گفته بود: فرماندهی که دارد دنبال نیرویش قدم آهسته برمیدارد؛ نیرویی که کاری کرده بود کارستان.
ماجرا از یک عکس شروع شد، عکسی که زیر آن نوشته شده بود: «اسارت ایرانی رافضی در خلال درگیریها در منطقه جمونه». داعشیها این عکس را پخش کردند که افتخار کنند یک ایرانی رافضی را گرفتهاند و سرش را بریدند و تنش را روی زمین کشیدند. در این عکس لبهای خشک، چشمهای پر از یقین تا دود و آتش، خیمه و غروب، خنجر و قاتل، همه چیز به طور معجزهآسایی جمع شده بود تا تصویر نابی از یک رافضی شکل بگیرد.
ایرانی رافضی آنچنان با صلابت و با غرور در مقابل دوربین زل زده بود که گویی میثم تمار، مسلم بنعقیل و هانی بنعروه دیگری پای به میدان تاریخ نهاده است تا دوباره فریاد عشق به علی (ع) در گوش تاریخ پیچیده شود و دشمنان ابوتراب بفهمند همانطور که هیچکس توان مقابله با پسرعم رسولالله (ص) را نداشت، هیچکس هم یارای مقابله با محبان علی (ع) نیست، اگرچه آنها را به اسارت درآورند، دستهایشان را ببندند و سر از پیکرهایشان جدا کنند.
سردار سیفالله رشیدزاده، فرمانده سابق لشکر ۸ نجف اشرف از جوان ۲۶ سالهای میگوید که زیست الهی را در زندگیاش برگزیده بود، از قهرمان یک ملت که به فرموده مقاممعظمرهبری حجت خدا بر همگان شده بود، از شهید محسن حججی که به نهایت سربلندی رسید.
گریه رزمندگان فاطمیون برای شهید حججی
شهید حججی در یک خانواده مذهبی، زیر سایه پدری که در کسب روزی حلال میکوشید و در دامان مادری با تقوا بزرگ شده بود. او در کنار توجه به احکام دینی به کارهای فرهنگی مثل فروش کتاب و ترویج کتابخوانی نیز میپرداخت همچنین یکی از اعضای فعال گروههای جهادی بود که در روستاهای دورافتاده برای تعمیر و ساختوساز خانه نیازمندان حضور پیدا میکرد.
یکی از ویژگیهایی که او را از دیگران متمایز میکرد، مقید بودنش بود، همرزمانش میگفتند: گاهی اوقات مجبور بودیم در خانههای مردم سوریه بمانیم یا از آنها به عنوان سنگر استفاده کنیم. هنگام نماز که میشد محسن از ساختمان بیرون میرفت یا در حیاط به اقامه نمازش میپرداخت تا مبادا نمازش شبههای داشته باشد. در بحث حرام و حلال و رعایت شرعیات نیز بسیار انسان مقیدی بود. علاقه او به حضرت اباعبداللهالحسین (ع) و حضرت زینب (س) کافی بود که وی را راهی سوریه کند.
محسن روحیه خیلی متواضعی داشت و به قول معروف با همه جوش میخورد. زمانی که به شهادت رسید، رزمندگان فاطمیون هم برایش گریه میکردند، آنطور که آنها میگفتند، شهید حججی از آنها دلجویی میکرده و برای سنگرسازی به کمک آنها میرفته است.
زندگی خود را مدیون شهید کاظمی میدانست
عشق و علاقه محسن حججی به شهدا به ویژه سردار بزرگ زادگاهش، شهید احمد کاظمی بر کسی پوشیده نیست. زندگیاش را مدیون حاجاحمد میدانست. مرتب بر سر مزار شهید کاظمی میرفت و فاتحه میخواند، به یاد حاجاحمد بود و به حرفهایش گوش میداد. وقتی کسی روزانه به حرف شهید گوش میدهد و به آن عمل میکند، منش او هم به آن سمت میرود. آن وقت، هنگامی که میبیند حاجاحمد میگوید: «اگر میخواهید شهید شوید، باید مثل شهدا باشید؛ باید شهید زنده باشید، باید مثل شهدا کار کنید»، روی مسیر او تأثیر میگذارد.
محسن حججی نه از نیروهای دفاع مقدس بود و نه از نیروهای باسابقه، یک بسیجی جهادگر که تنها پنج سال بود که به سپاه پیوسته بود. او نه دوره چریکی دیده بود و نه به آکادمی نظامی رفته بود اما به دلیل علاقه زیادی که به خدمت در سپاه داشت، بسیار سریع در کارش پیشرفت کرد، از سوی دیگر به دلیل زمینه مساعد و پاکی که داشت مستعد خیلی از معارف و تربیتهای ویژه اسلامی شده بود و با یک روح پرورش یافته و خالص وارد سپاه شد.
او در لشکر نجف روی تانک کار میکرد. همکارانش که در سوریه با او بودند، تعریف کردهاند که محسن در آنجا هم خیلی سریع کار با تانکهای پیشرفته را یاد گرفته بود و در جریان یک عملیات چنان خوب عمل کرده بود که مورد تحسین شهید سلیمانی قرار گرفته بود. حاجقاسم از اطرافیانش پرسیده بود که در این تانک که دیشب کولاک کرده بود، چه کسانی بودند؟ آنها شاهکار کردهاند، دیشب لیلةالفتح بود.
اصرار زیادی برای اعزام دوباره به سوریه داشت
یک شب ساعت ۱۱ صبح زنگ خانهمان بلند شد. از توی صفحه مانیتور آیفون، چهرهاش را شناختم، محسن بود. با لباس راحتی به کنار در رفتم، فکر کردم شاید وام میخواهد یا قصد دارد، انتقالی بگیرد. بعد از سلام و حال و احوال، پرسیدم، کجا بودی این وقت شب؟ سرش را پایین انداخت و گفت: آمدم از شما خواهش کنم این سری اجازه بدهید که من بروم، گفتم: کجا؟ گفت: مأموریت.
گفتم: مرد مؤمن وقت پیدا کردی آخر شبی؟ مگر من پادگان نبودم که اینجا آمدی تا این موضوع را مطرح کنی؟ تو که یکبار رفتهای، الان نوبت دیگران است که نرفتهاند، گفت: قسمتان میدهم، گفتم مگر قسم الکی هست، برو به سلامت.
به گریه افتاد، چشم انداختم در چشمان خیسش و گفتم: اگر قسمتت باشد، جور میشود. دستی به چشمانش کشید. اشکهایش را پاک کرد و رفت. این ماجرا گذشت، مشهد بود که یکی از بچههایی که قرار بود آن سری اعزام شود، به من زنگ زد، گفتم: به سلامتی، راستی نفر دوم چی شد؟ گفت: حججی آمد.
نیمخیز شدم و گفتم: کس دیگری قرار بود که بیاید، مگر گذرنامههایتان را تحویل نداده بودید، گفت: برای او مشکلی پیش آمد و حججی جایگزین شد. گفتم: به او بگو که با من تماس بگیرد، ۲۰ دقیقهای گذشت که با گوشی خودش زنگ زد، بهش گفتم: دیدی قسمتت شد؟ خیلی زرنگی.
گفت: حاجآقا حلال کنید و ببخشید که مزاحمتان شدم، خندیدم و گفتم: حلالیت که الکی و مفتی نیست به یک شرط حلالت میکنم که به نیت من در حرم حضرت زینب (س) دو رکعت نماز بخوانی و من هم در حرم امام رضا (ع) برای تو نماز میخوانم.
درخواست جواز شهادت از امام رضا (ع)
محسن در دست نوشتههایش از امام رضا (ع) درخواست جواز شهادتش کرده بود، او خطاب به امام رضا (ع) نوشته بود: «آقاجان دوست دارم همانند علیاکبر (ع) در جوانی شهد شیرین شهادت را بنوشم و جان ناقابلم را فدای شما اهل بیت کنم. فقط یک خواسته شخصی دیگر دارم. مولای من، بر من منت بگذار، جواز شهادتم را امضا کن.»
باید ساعتها روی وصیتنامه او و فایل صوتی که شهید حججی برای پسرش در آخرین لحظات در فرودگاه ضبط کرده است، تفکر و تعمق کرد. وصیتنامه او نشاندهنده ایمان، معنویت، بصیرت و اخلاص این شهید بود، کلماتی که محسن در این دو یادگاری که از او باقی مانده، به کار برده است، مختص عرفا و وارستگانی است که به کمال رسیدهاند.
نظر شما