به گزارش خبرنگار ایمنا، کتاب «پایی که جا ماند» یادداشتهای روزانه سیدناصر حسین پور از زندانهای مخفی عراق است. او که در ۱۴ سالگی به جبهه رفته بود، در آخرین روزهای جنگ در جزیره مجنون به اسارت عراقیها در آمد.
در بخشی از این کتاب میخوانیم: «بعدازظهر بود. هوای شرجی جزیره مثل سرب بر سینهها سنگینی میکرد. نوبت تعویض شیفتم بود. از اتاقک دکل دیدهبانی پایین آمدم و جایم را با ولی یاریخواه عوض کردم.
بالای دکل، رفتارهای دشمن تا عمق مواضعشان در خط اول و دوم را در فرمهای مخصوص ثبت کرده بودم.
عبور و مرور دشمن در آن سوی منطقه الکساره، البیضه، الصخره، الهدامه و الکرام، تحرکات و نقلوانتقالات آنان در اتوبان العماره- بصره پشت کانال احداثی صویب و جادههای خاکی منتهی به جزایر مجنون، حکایت از یک پاتک سنگین داشت.
تجمع دشمن در جنوب جزایر، قسمت غرب هور زیاد بود. لودر عراقیها در پشت خاکریز اول روبهروی جزیره جنوبی خاکبرداری میکرد. شکافهایی در این خاکریزها در فواصل چهارصد، پانصد متری هم در لجمن دیده میشد. دشمن کنار سیلبند اول خود در خاکریز زده بود.
عراقیها از شکافهایی که ایجاد کرده بودند. قایقهای خود را درون آبها و نیها میآوردند. هر روز گزارش دیدهبانی را برای ارسال به اطلاعات قرارگاه سپاه ششم، تحویل فرمانده اطلاعات میدادیم. از چند روز قبل شایع شده بود دشمن قصد دارد در جزیره مجنون پاتک بزند.
بعد از عملیات خیبر و بدر، عراقیها برای جلوگیری از حملات احتمالی نیروهای ایرانی، ضمن پمپاژ آب رودخانه دجله به منطقه هورالعظیم، روبهرو خطوط مقدمشان در جزایر مجنون، سیمهای خاردار حلقوی، تونلی، تک رشته، عنکبوتی، موانع خورشیدی نصب تلههای انفجاری و بشکههای فو گاز، مینهای منور و ضدنفر ایجاد کرده بودند.
موقع برگشتن از دیدهبانی در اولین آبراه، علی یوسفیسوره را دیدم. از بچههای گردان قائم خرمشهر بود. قایقش نرسیده به مقر گردان خراب شده بود. در پادگان قدس همدان دوره تخصصی انفجارات را با هم گذارنده بودیم. فکر نمیکردم علی را در جزیره مجنون ببینم.
چند روز قبل عبدالعلی حقگو بهم گفته بود: یکی از بچههای گردان قائم خرمشهر زیاد سراغ شما رو می گیره. علی تخریبچی با تجربه و کاربلدی بود. کپی کویتی پور و حسین فخری میخواند. مرا که دید خواندنش گرفت. ممد نبودی ببینی / شهر آزاد گشته / خون یارانت پر ثمر گشته. او را تا گردانشان رساندیم و رفتم سنگر اطلاعات. خانهشان در خرمشهر بمباران شده بود. پدر و مادرش در شهرک جنگ زندگان امیدیه زندگی میکردند.
علی میگفت: بعد از فتح خرمشهر قبل از اینکه بروم مسجد جامع. رفتم خانه. عراقیها دو خرمشهری را در باغچه خانهمان خاک کرده بودند! همیشه نصیحتم میکرد و میگفت: سید! همینطوری که ما غبطه میخوریم و میگیم ای کاش در عصر امام حسین (ع) زندگی میکردیم و از اصحاب اون حضرت بودیم. آدمهای بعد از ما، غبطه میخورن که ای کاش تو عصر خمینی (ره) زندگی میکردن و با صدام میجنگیدن. ما باید قدر این نعمت رو بدونیم، این کم چیزی نیست.»
نظر شما