۱۴ اسفند ۱۴۰۱ - ۰۸:۲۷
روایت شناسایی مشترک ارتش و سپاه

«مدام می‌گفت: جناب سرهنگ من مطمئنم که پیروز می‌شویم. پرسیدم: چه دیدی؟ گفت: این برادرها ما را یک جاهایی بردند که اصلاً آنجا را ندیده بودیم. درست در قلب و پشت دشمن است. ما اگر با نیروی کمی که داریم حمله کنیم. دشمن همان جا کارش تمام می‌شود.»

به گزارش خبرنگار ایمنا، شهید علی صیادشیرازی، فرمانده نیروی زمینی ارتش در دوران دفاع مقدس در خاطره‌ای از سال‌های حماسه که در کتاب «ناگفته‌های جنگ» آمده، به روایت یک شناسایی مشترک ارتش و سپاه پیش از آغاز عملیات بستان پرداخته است:

«در جلساتی که در ستاد اهواز برگزار می‌شد، نکته‌های جالبی پیش می‌آمد. همیشه نگران بودیم که اگر بچه‌های ارتش و سپاه را تنها بگذاریم، ممکن است به سبب اختلاف فرهنگی که دارند با هم درگیر شوند. این بود که سعی می‌کردیم من و برادر رضایی روی جلسات اشراف داشته باشیم.

بحثی پیش آمد که توانایی ما برای عملیات در بستان جواب نمی‌دهد. برادران سپاه پیشنهاد کردند که با برادران ارتش به شناسایی برویم. بچه‌های سپاه معتقد بودند که می‌شود حمله کرد و ارتشی‌ها می‌گفتند: عمق عملیات زیاد است و نمی‌شود. از این نگران بودیم که اگر اینها با هم به شناسایی بروند، به سبب اختلاف سن و اختلاف روحیه ممکن است در راه گرفتاری پیش بیاید.

برادر غلامعلی رشید، مسئول عملیات سپاه و سرتیپ شهید نیاکی، فرمانده لشکر ۹۲ زرهی اهواز، گفتند: با هم می‌رویم شناسایی. با چند نفر دیگر رفتند و بعد از دو سه روز برگشتند. ما نگران بودیم که این‌ها گزارش تلخ از اوضاع بدهند. گفتیم: جدا جدا گزارش بدهید.

اول سرتیپ شهید نیاکی آمد. ایشان حدود ۵۸ سال داشت. متحیر بود. مدام می‌گفت: جناب سرهنگ من مطمئنم که پیروز می‌شویم. پرسیدم: چه دیدی؟ گفت: این برادرها ما را یک جاهایی بردند که اصلاً آنجا را ندیده بودیم. درست در قلب و پشت دشمن است. ما اگر با نیروی کمی که داریم، حمله کنیم. دشمن همان جا کارش تمام می‌شود. خوشحال شدم. خوشحالی به این علت نبود که جایی پیدا شده و می‌توان عملیات را انجام داد؛ بیشتر به این علت بود که خداوند تفضل کرده و حالا که اولین بار است داریم برای خدا می‌جنگیم. نیروهای قدیمی ارتش این طور اظهار امیدواری می‌کنند. نکته مهم‌تر، پیوند قلبی با بچه‌های سپاه در این رفت و برگشت بود.

نوبت به برادر رشید رسید. دیدم ایشان هم متحیر است. اولین جمله‌ای که گفت: این بود: من دیگر به برادران ارتشی ایمان آوردم.

پرسیدم: چه شده؟ گفت: شناسایی سختی بود و فکر می‌کردم این‌ها نمی‌توانند با ما بیایند. سن و سالشان بالاست و می‌برند. این‌ها همه جا آمدند. خودمان خسته شده بودیم، برگشتیم. چون خسته بودیم شب یک جایی ماندیم. صبح زود، نماز خواندیم و خوابیدیم. نور حرارت آفتاب مرا بیدار کرد. چشم‌هایم را به زور باز کردم و دیدم سرهنگ نیاکی دارد ورزش می‌کند. ما حالش را نداشتیم برخیزیم، ولی او ورزش می‌کرد. اصلاً حالتی بود که گفتم ای بابا، ما هنوز این‌ها را نشناختیم.»

کد خبر 645475

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.