«مدام میگفت: جناب سرهنگ من مطمئنم که پیروز میشویم. پرسیدم: چه دیدی؟ گفت: این برادرها ما را یک جاهایی بردند که اصلاً آنجا را ندیده بودیم. درست در قلب و پشت دشمن است. ما اگر با نیروی کمی که داریم حمله کنیم. دشمن همان جا کارش تمام میشود.»
«ماشین، جلوی سنگر فرماندهی ایستاد. آقا مهدی در ماشین را باز کرد. ته آیفا یک افسر عراقی نشسته بود. پیادهاش کردند، ترسیده بود. تا تکان میخوردیم، سرش را با دستهایش میگرفت. آقا مهدی با او دست داد و دستش را رها نکرد، رفتند پنج شش متر آن طرفتر. گفت: برای او کمپوت ببریم.»