به گزارش خبرنگار ایمنا، یکی از عملیاتهای موفق دوران هشت سال دفاع مقدس که در آن رزمندگان غیور ایرانی به رژیم بعثی ثابت کردند که با اراده و ایمان به خدا میشود بر دشمنان بزرگ فائق آمد، عملیات والفجر ۸ است، عملیاتی که در آخرین روزهای بهمن سال ۱۳۶۴ با هدف تصرف شبه جزیره فاو در جنوب عراق انجام شد.
عملیات والفجر۸ حاصل شش ماه مطالعه درباره جزرومد رودخانه اروند و برنامهریزی برای عبور نیروهای ایرانی از آن رودخانه پهناور و خروشان به منظور غافلگیری نیروهای متجاوز بعثی بود که با دستیابی به اهداف تعیین شده به پایان رسید. آنچه در ادامه میخوانید روایتهایی از سیدمرتضی حسیننژاد از رزمندگان واحد اطلاعات و عملیات لشکر ٢٥ کربلا و محمدحسن خلیفی از رزمندگان لشکر ۱۴ امام حسین (ع) از این عملیات درخشان است.
عبور از میان سیم خاردار
در عملیات والفجر ٨ من جزو نیروهای اطلاعات بودم. یک شب به عملیات مانده بود که به همراه فضلالله نوری و شهید بهاور از اعضای تیم شناسایی واحد اطلاعات و عملیات لشکر ۲۵ کربلا به آن طرف اروند رفتیم. هنگام عبور از اروند، مَد کامل بود؛ به طوری که سیم خاردارها کاملاً زیر آب رفته بودند و وقتی ما به ساحل رسیدیم، لباس غواصیام به آنها گیر کرد و مانع حرکتم شد.
نوری و شهید بهاور از کنار سنگر نگهبانی رد شدند و منتظرم ماندند، اما درست نزدیک سنگر نگهبانی در شرایطی که من در فکر چگونه عبور کردن از میان سیم خاردارها بودم نگهبان عراقی در حال نزدیک شدن به من بود.
در آن لحظه نفسم به کندی بالا و پایین میرفت، هر لحظه منتظر شلیک گلوله از سوی نگهبان بودم، با صدای هر چند اندک من، نگهبان کاملاً مشکوک شده بود، تا گردن به زیر آب رفتم و دعای «وجعلنا من بین ایدیهم…» را مثل ذکر بر زبان جاری کردم، اسلحه داشتم، اما اجازه شلیک را نداشتم، چراکه تمام زحمات بچهها به هدر میرفت.
نوری و شهید بهاور با نزدیک شدن سرباز عراقی به من، کارم را تمام شده فرض کردند، تنها امید نجاتم آیه «وجعلنا…» بود که با نزدیک شدن سرباز، بر سرعت خواندنش افزوده میشد. حالا نگهبان درست در چند متریام با اسلحه کاملاً آماده برای شلیک ایستاده بود که در همین لحظه پرندهای از میان چولان، با سروصدا بلند شد و سرباز عراقی با دیدن پرنده از من فاصله گرفت.
وقتی نگهبان از دید خارج شد، نوری و شهید بهاور آمدند و گفتند: چرا حرکت نمیکنی، نزدیک بود نگهبان تو را ببیند؟! ماجرای گیر کردنم را گفتم و آنها به زحمت دو طرف سیم خاردار را کشیدند و من آزاد شدم و بعد از اینکه آزاد شدم به ساحل عراقیها رفتیم و تا ساعاتی سنگرهای تجمعی و ادوات آنها را شناسایی و دوباره برگشتیم.
عنصر اطلاعاتی لشکر که با عراقیها غذا میخورد
شهید محمدعلی شاهمرادی متخصص شناسایی بود؛ قیافهاش به اهالی جنوب بیشتر شبیه بود؛ به خصوص چهره آفتاب سوخته و قدبلند او. شنیده بودم که در شناساییها به راحتی وارد مقر عراقیها شده، با آنها غذا میخورد و برمیگشت.
در عملیات والفجر ۸ جمعی اسیر از دشمن گرفته، در گوشهای نشانده بودیم و منتظر خودرو جهت انتقال آنها به عقب بودیم. شاهمرادی نیز در خط قدم میزد؛ ناگهان یکی از درجهداران بعثی در حالی که با انگشت به او اشاره میکرد، چیزهایی میگفت؛ آن درجهدار بعثی شلوارش را بالا زده، پای کبود شدهاش را نشان میداد.
یکی از بچههایی را که به زبان عربی آشنا بود، آوردیم، ببینیم چه میگوید. درجهدار بعثی میگفت: «این عراقی است! (منظورش شهید شاهمرادی بود)؛ اینجا چه کار میکند؟! از نیروهای ماست، چرا دستگیرش نمیکنید؟»
درحالیکه متعجب شده بودیم، پرسیدم: «از کجا میگویی؟» گفت: «چند روز قبل در صف غذا بود؛ با من دعوایش شد و من را کتک زد؛ این جای لگد اوست» و پای سیاهشدهاش را نشان داد. شاهمرادی که متوجه این صحنه شده بود، از دور دستی تکان داد و جلوتر نیامد.
نظر شما