خاطرات یک مبارز سیاسی از روزهای انقلاب (۲)

«روز بیست‌ودوم بهمن‌ماه در خانه بودیم که از رادیو صدای آیت‌الله محلاتی را شنیدیم که می‌گفت این صدای انقلاب اسلامی است، در آن لحظه اشک شوق بود که بر چشمان همه ما ظاهر شده بود، اشکی که بند هم نمی‌آمد.»

به گزارش خبرنگار ایمنا، خط‌های چین‌وچروک بر صورت آنها خودنمایی می‌کند، محاسنشان سفیدرنگ شده، اما هنوز برق شوق یاری نایب امام زمان (عج) در چشمانشان بُرنده است. زمانی که پای صحبت‌های آنها می‌نشینیم از روزهای مبارزه با طاغوت به‌گونه‌ای سخن می‌گویند که خون هر انسان آزاده‌ای را به جوش می‌آورد و جهان را به آزادگی فرا می‌خوانند. آری از افرادی سخن می‌گوئیم که آنها را به انقلابیون و مبارزان انقلابی می‌شناسیم؛ آنهایی که روزگار خوش جوانیشان را صرف مبارزه با طاغوت و ظلم کردند و امروز سینه آنها پر از خاطرات تلخ و شیرین از روزگار پرهیاهوی ایران اسلامی است. در آستانه چهل‌وچهارمین سال پیروزی انقلاب اسلامی در دفتر خبرگزاری میزبان حاج‌اکبر تگریان شدیم تا وقایع روزهای داغ و پرشور انقلاب اسلامی را از زبان او بشنویم. آنچه در ادامه می‌خوانید بخش دوم گفت‌وگو با این مبارز قدیمی است که سابقه حضور در جبهه‌های حق علیه باطل در دوران دفاع مقدس را نیز در کارنامه دارد.

اعلامیه‌هایی که از دید ساواک مخفی ماند

خانه ما در نزدیکی خانه آیت‌الله خادمی قرار داشت، برای همین از نزدیک در جریان اتفاقاتی که منجر به واقعه پنج رمضان در اصفهان شد، قرار داشتیم. من به همراه دیگر برادرانم جزو تحصن‌کنندگان در خانه آیت‌الله خادمی بودیم.

شبی که ساواک به خانه ایشان حمله برد، بچه‌های انقلابی، تعداد زیادی سنگ روی پشت‌بام خانه‌هایی که در کوچه جامی قرار داشتند، چیده بودند و در حالت آماده‌باش قرار داشتند. آن شب گاز اشک‌آور زیادی زدند، ما در خانه‌مان را باز گذاشته بودیم تا بچه‌ها بتوانند از آب حوض استفاده کنند، شلنگ آبی هم از خانه تا کوچه کشیده بودیم، وسط کوچه نیز آتش روشن کرده بودیم تا بتوانیم تأثیر گاز اشک‌آور را خنثی کنیم. آن شب تیراندازی وسیعی صورت گرفت و یادم هست که شهید نم‌نبات هم در این حادثه بود که آسمانی شد. بعد از واقعه پنج رمضان برای کنترل آمدوشد حکومت نظامی در اصفهان اعلام شد.

یکی دو روز بعد از این شب بود که یکی از همسایه‌ها به مادرم خبر داد که چند نفر به این محله آمده بودند و درباره خانواده ما پرس‌وجو می‌کردند. با اطلاع یافتن از این موضوع مطمئن شدیم که ساواک خانه ما را زیر نظر قرار داده است، من تمام کتاب‌ها و اعلامیه‌هایی که در منزل داشتیم را جمع‌آوری کردم و به خانه پدرزن خودم به دلیل اینکه مأمور شهربانی بود و گمان کمتری می‌رفت که مورد حمله ساواک قرار بگیرد، منتقل کردم، البته باید این نکته را بگویم که آنها تصمیم به گشتن خانه پدرزن من هم گرفته بودند که با واکنش او و اینکه خودش جزو دستگاه است و چه‌طور جرئت کرده‌اند که خانه او را بگردند، مواجه می‌شوند و من فردای آن روز دوباره تمام چیزهایی که به آنجا برده بودم را برگرداندم.

چند روزی از این واقعه نگذشته بود که یک شب ساواک به خانه ما حمله کرد. در آن زمان همسر من تازه وضع حمل کرده بود. مأموران ساواک بالای سر من آمدند و مرا از خواب بیدار کردند و سراغ کتاب و اعلامیه را از من می‌گرفتند. آنها آن شب تمام خانه ما را گشتند، اما متوجه اعلامیه‌های زیادی که درون ماشینی که در حیاط خانه پارک شده بود، قرار داشت، نشدند، تنها یکی دو اعلامیه که خواهرانم لای کتاب‌ها پنهان کرده بودند، را پیدا کردند.

کودتایی که ناکام ماند

در آن برهه زمانی ما اصلاً بر این باور نبودیم که این تظاهرات‌ها و اتفاقات منجر به انقلاب آن هم با آن سرعت شود و فکر می‌کردیم که این درگیری‌ها به علت قدرت نظامی بالای شاه تا چند سال طول بکشد. از آن جایی که به اسلحه دسترسی نداشتیم، در جلسات محرمانه مطرح شد که مبارزان باید مسلح شوند از این‌رو ساخت نارنجک در دستور کار قرار گرفت. به دنبال چنین تصمیمی من و برادرم مأموریت پیدا کردیم که برای خرید اسید از داروخانه‌ای که قبلاً با مسئولش هماهنگی‌های لازم شده بود، به کاشان برویم.

ساعت ۳:۰۰ بعدازظهر بود که اسیدها را تحویل گرفتیم. هنوز از کاشان خارج نشده بودیم که صدای تیراندازی به گوشمان خورد، ماشین را در یک کوچه بن‌بستی پارک کردیم و بدون اینکه کسی متوجه شود تا سر خیابان آمدیم تا ببینیم چه اتفاقی افتاده است. این ماجرا به روز بعد از عاشورای سال ۵۷ برمی‌گردد، همان روزی که نیروهای ارتش رژیم شاهنشاهی به دنبال طراحی یک کودتا و ترساندن مردم بودند. آنها به در و دیوار تیراندازی می‌کردند. آن روز مردم به خاطر ترس مغازه‌هایشان را بسته بودند و هیچ‌کسی در خیابان تردد نمی‌کرد.

وقتی در جریان موضوع قرار گرفتیم، دوباره سوار ماشین شدیم تا به سرعت شهر را ترک کنیم، مسافت زیادی را طی نکرده بودیم که در بین تعدادی از نیروهای ارتشی محاصره شدیم. برادرم می‌خواست دنده عقب بگیرد که اسلحه‌ها به سمت ما گرفته شد، به محض پیاده شدن از ماشین، فرمانده سربازان بدون هیچ سوال و جوابی شروع به زدن برادرم کرد. با اعتراضی که من کردم، او را رها و به سراغ من آمد. از آن جایی که چند ماهی آموزش کاراته دیده بودم در مقابل ضربات او دفاع کردم و او زمانی که این صحنه را که دید با شدت بیشتری مرا مورد حمله قرارداد و در همین حین با اسلحه به سرم کوبید و من روی زمین افتادم. به دلیل خونی که از سرم سرازیر شده بود، فکر کرد که من کشته شده‌ام. همان لحظه تعدادی از مأموران ساواک با لباس شخصی در حال عبور بودند که متوجه این حادثه شدند، خودروی ما را گشته بودند و به آن سربازان گفته بودند که اجازه بدهند که برادرم حرکت کند. برادرم هنوز دور نشده بود که متوجه تکان‌های من و زنده ماندنم شد. در همان لحظه هم یکی از همسایه‌ها سر رسید و ما را به داخل خانه‌اش برد و سر من را پانسمانی کرد. با آرام شدن اوضاع به سمت اصفهان حرکت کردیم، در حالی که شیشه‌های ماشین شکسته بود.

این صدای انقلاب اسلامی است

زمانی که امام خمینی (ره) به ایران آمد، من به همراه تعدادی از جوانان اصفهانی برای استقبال از ایشان به تهران رفته بودیم. اول قرار بود امام (ره) در دانشگاه تهران سخنرانی کنند، اما این برنامه به خاطر ازدحام جمعیت کنسل شد و ما در آن سیل خروشان جمعیت گیر افتادیم و به مراسم ایشان در بهشت زهرا نرسیدیم. با بازگشت امام (ره)، مردم قوت قلب بیشتری گرفتند و دیگر بدون هیچ ترسی به خیابان‌ها می‌آمدند و حتی زمانی که در روز بیست‌ویکم بهمن‌ماه که بختیار حکومت نظامی اعلام کرد، به فرمان امام (ره) حکومت نظامی را شکستند تا انقلاب اسلامی در آستانه پیروزی قرار بگیرد.

روز بیست‌ودوم بهمن‌ماه در خانه بودیم که از رادیو صدای آیت‌الله محلاتی را شنیدیم که می‌گفت این صدای انقلاب اسلامی است، در آن لحظه اشک شوق بود که بر چشمان همه ما ظاهر شده بود، اشکی که بند هم نمی‌آمد.

حق برخورد با نیروهای آمریکایی را نداشتیم

صحبت‌هایی که این روزها بیشتر به گوش می‌رسد از اینکه چرا انقلاب کردید به خاطر نداشتن شناخت دوران خفقان شاهنشاهی است، دورانی که سایه استبداد و استعمار بر سر مردمان این سرزمین بود. نیروهای آمریکایی که در ایران زندگی می‌کردند خود را برتر از ایرانیان می‌دانستند و هر کاری که دوست می‌داشتند بدون هیچ بازخواستی در این کشور انجام می‌دادند.

در خاطرم است که دو سه سال پیش از آغاز انقلاب اسلامی در زمانی که به عنوان پیمانکار ساختمان در شاهین‌شهر مشغول به کار بودم، یک‌بار در مسیر اصفهان به شاهین‌شهر بودیم که با مینی‌بوسی روبه‌رو شدیم که تعدادی از فرزندان آمریکایی‌ها را سوار کرده بود، آنها کاریکاتور ایرانی‌ها را کشیده و به شیشه‌های عقب این مینی‌بوس چسبانده بودند، خواستیم از این مینی‌بوس سبقت بگیریم که پلیس راه جلوی ما را گرفت و گفت: شما حق ندارید از یک ماشینی که آمریکایی‌ها را جابه‌جا می‌کند، سبقت بگیرید. این تنها یک مثال کوچکی از رفتارهایی بود که آمریکایی‌ها با ما داشتند و مردم هم حق برخورد با آنها را نداشتند.

کد خبر 639343

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.