به گزارش خبرنگار ایمنا، در کوچه پسکوچههای قدیمیشهر، به دنبال آدرس خانه نخستین شهید انقلاب اسلامی در اصفهان میگردم. هر کوچهای و هر بنبستی به نام یک شهید مزین شده است. به خانهای قدیمی در یک بنبست میرسم. چهره دو خواهر و درواقع دو مادر که کنار هم نشستهاند با آرامشی غریب که در چشمانشان موج میزند، نخستین پرده از دیدار با این دو مادر شهید است.
خواهر بزرگتر فاطمه نام دارد، به احترام ورود من به سختی بلند میشود، درحالیکه به عصای چوبیاش تکیه دارد. قد خمیدهاش شاید یادگار رخدادهای غریبی باشد که در طول عمر خود دیده است. در دستش، تسبیحی فیروزهای رنگ با سنجاقی که حکم ذکر شمار را دارد، با یک پیراهن گلگلی بلند بر تنش، روسری بر سر دارد، اما بخشی از موهای کاملاً سپیدش با همان فرق وسط قدیمی از روبهرو پیداست.
سرتاسر خانهاش پر از قاب عکس است. گویی تمام مادرانههایش را پشت عکس چهره اهالی نشسته بر کنج دیوار پنهان کرده است. عطر و بوی شهادت در جای جای منزلش جاری است. چروکهای صورت مهربانش نشان از جای خالی فرزندان است که برای دین، عزت، شرف و آزادی تقدیم وطن کرده است.
سرتاسر خانه پر از گلهای سبز و رنگارنگ است که شاید زندگی و شادابی خود را از تنها فرد ساکن در خانه میگیرند، شاید هنوز هم مادر شبها برای فرزندانش لالایی میخواند که طراوتی سرشار در کالبد این خانه قدیمی جاری است.
فاطمه ذاکر، مادر شهیدان محمدعلی و عباسعلی ذاکر به همراه خواهرش صدیقه ذاکر، مادر شهید احمد رحیمزاده که ۱۱ سال از او کوچکتر است میزبان ما هستند تا عاشقانههای یک مادر شهید را برایمان تداعی کنند.
فاطمهخانم میگوید مصاحبه را با خواهرزاده شهیدش شروع کنم. صدیقهخانم، قاب عکس احمد، پسر شهیدش را روی مبل، کنار خودش گذاشته است. او هم صورت بسیار مهربانی دارد. چادر مشکی بر سر دارد. خوب که دقت میکنم، عکس پسرش بینهایت شبیه به خودش است. از او میخواهم از فرزندش برایم بگوید، اما به گریه میافتد. گریهای عجیب که تمامی ندارد.
دلم میگیرد و دلخور میشوم که چرا باید او را به یاد روزهای دور و درازی بیندازم که سرانجامش جدایی مادر از فرزند است که فاطمه خانم میگوید او تمام مدت این چند سال همینگونه بوده است. نمیتواند از فرزندش سخن بگوید و چه توصیفی بهتر از این میشود برای محبت مادر بیان کرد. صدیقه ذاکر ۶ فرزند داشته که دوتای آنها دختر و چهارتای دیگر پسر بودهاند.
احمد در سال ۱۳۴۴ و در شهر تهران به دنیا میآید. مادر میگوید که احمد اینقدر خوشقدم و خوش روزی بود که بعد از تولد او زندگی ما به کل تغییر کرد. از کودکی بسیار متفاوت و مهربان و سر به زیر بود. پدرش تراشکار بود و او پس از گرفتن مدرک سیکل قدیم، درس را رها کرد و در مغازه به کمک و همیاری در کنار پدر مشغول شد. پدرش اخلاق خاصی داشت و گاهی با او تندی میکرد و او فقط سرش را پایین میانداخت.
باز هم به گریه میافتد و ادامهمیدهد: هر وقت پدر با او سرسنگین میشد محال بود سر سفره بنشیند و غذا بخورد تا وقتی از او دلجویی کند حتی اگر یک هفته طول میکشید. با شروع جنگ دیگر بند کار و زندگی نبود و به همراه دو برادر دیگرش راهی جبهه شد؛ گاهگاهی به مرخصی میآمد و میرفت. دفعه آخر که از جبهه آمد، گفت: مادر من یک هفته دیگر میهمان شما هستم، مرا حلال کنید.
از آن روز کار من و مادرم فقط گریه بود؛ دلیلش را نمیدانستم، اما دائم اشکمان جاری بود. دوباره آرام شروع به گریه میکند و لابهلای این هق هق از خوابی که قبل از شهادت احمد دیده بود، میگوید، خوابی که پس از حدود ۳۸ سال، نخستینبار است که بازگو میکند.
یک هفته قبل از شهادت احمد خواب دیدم که از پیادهرو تا اتاق احمد پر است از گلهایی که مانندش را هیچ وقت در بیداری ندیدهام. انگار جشن دامادی او بود، حتی عروسش را میدیدم. در این میان شخصی آمد و از من پرسید: آیا رضایت داری پسرت شهید شود؟ گفتم بله! و از خواب پریدم. درست یک هفته پس از این خواب به ما خبر رسید که در اسفندماه سال ۶۲ و همزمان با شب عید غدیر او در عملیات خیبر به شهادت رسیده است.
صدیقهخانم ادامه میدهد: چند روز اول اینقدر حالم دگرگون بود که حتی نفهمیدم بر سر ساک پسرم چه آمد. هنوز هم چشم و دلم به دنبال ساک اوست. هیچ یادگاری از او غیر از این قاب عکس ندارم و من به این فکر میکنم که یادگار احمد رحیمزاده برای مادرش، غیر از عکسی سربه زیر، محبتی جاودانه از سمت یک مادر به یک شهید زنده است.
به سراغ فاطمه ذاکر میروم تا از محمدعلی ذاکر برایم بگوید. اینقدر واقعی از او تعریف میکند که اگر اطلاع نداشته باشی او در دهم مرداد ماه سال ۱۳۵۷ و قبل از پیروزی انقلاب شهید شده، فکر میکنی او همین دیروز شهید شده است. فاطمه خانم میگوید پسرم بسیار با ایمان و با تقوی بود و با آن پنج پسر دیگرم خیلی فرق داشت، در میان اهل محل و آشنایان او را به درستکاری و خوشاخلاقی میشناختند.
صبح روزی که به شهادت رسید، دیدم به حمام رفته است. به او گفتم مادر تو که دیشب حمام کردهای! و نمیدانستم که او غسل شهادت به جای آورده است. تمام لباسهایش یکدست سفید بود. موهایش را آراسته بود و از صورتش نور میبارید. دلم لرزید گفتم علیجان ماشاالله، مادر این چه سر و وضعی است، خدای ناکرده چشم میخوری!
با خنده از من خداحافظی کرد. من هم ناخودآگاه تا سر کوچه به دنبالش رفتم. دیدم به سبزیفروش محل چند کلمهای گفت و رفت. محله شلوغ بود و به ساواکیها حق تیر داده بودند. در این میان مأموران رژیم شاه تیری به سینه محمدعلی زده بودند که تمام لباس سفیدش را قرمز کرده بود. از همسایهها شنیدم که موقع درگیری یک جرعه آب هم نخورده، فدایش بشوم انگار آن روز گرم تابستان را روزه گرفته بود. وقتی خبر شهادتش را به من دادند، مشغول شستن لباس بودم، موهایم را کشیدم و از آن به بعد دیگر زندگی برایم تغییر کرد.
فاطمه خانم اینجای داستان پسرش را که تعریف میکند، واقعاً موهایش را چنگ میزند و میفهمم که هنوز هم داغ دلبندش پس از گذشت ۴۴ سال دل و جان او را چنگ میزند. سبزیفروش محل پس از شهادت محمدعلی میگوید موقع رفتنش به من گفت: به تظاهرات میروم و شهید میشوم از قول من به پدر و مادرم بگویید، ناراحت نباشند.
فاطمهخانم در توصیف پسر دیگرش اینچنین میگوید: عباسعلی در سال ۱۳۴۱ به دنیا آمد و از اوایل بهمنماه سال ۱۳۵۷ و قبل از پیروزی انقلاب با شرکت در گروههای مردمی برای حفاظت از محله حسینآباد فعالیتهای زیادی میکرد. او پس از پیروزی انقلاب با شرکت در فعالیتهای بسیج و مبارزه با منافقین و انهدام خانههای تیمی آنان مشارکت داشت، در دوران جنگ نیز با کمک در برگزاری مراسم تشییع و بزرگداشت شهدای دفاع مقدس محله حسینآباد نقش زیادی ایفا میکرد.
یک روز با موتور، پدرش را به فرودگاه رساند، اما موقع برگشت در یک تصادف مشکوک در هشتم بهمنماه سال ۱۳۶۲ به ملکوت اعلی پیوست. پیکر پاک عباسعلی در تخت فولاد اصفهان و در کنار برادر شهیدش محمدعلی آرام گرفت.
خانم ذاکر ادامه میدهد: برای التیام زخمهایی که از فراغ دو فرزندش بر دل داشته است، در هنگام جنگ در کارگاه خیاطی که در محل دانشگاه اصفهان تشکیل میشد، حضور مییافت و در کار دوختن لباس، ملحفه برای رزمندگان و بیمارستانها و نیز بستهبندی خوراکیهای ارسالی به جبهه کمک میکرد.
مصاحبه تمام میشود و من به مهر بیپایان مادران شهید فکر میکنم. مادرانی که دامانشان، پاکترین و ماندگارترین و سزاوارترین مردان روزگار را تربیت کرده است و دستهایی که با همه صبوری، بهترین گلهای تاریخ را آبیاری و پرورش دادهاست.
نظر شما