به گزارش خبرنگار ایمنا، باید مادر باشی تا بدانی وقتی لباسهای جگرگوشهات را تا میکنی که در چمدان جا دهی، چهطور قسمتی از وجودت را هم همانجا کنار لباسها جا میگذاری.
باید مادر باشی تا بدانی وقتی رد بوسه آخر تو روی پیشانی دردانهات جا خوش میکند، چهقدر هنوز نرفته دلت برایش تنگ میشود که اگر نیامد که اگر برنگشت که اگر برگشت و...
باید مادر باشی تا بدانی عصاره حرفهای جا مانده در دلت را چطور لابهلای کاسه آب پر از گل رزهای پر پر بریزی و پشت سر پسر در نیمه کوچه رها کنی.
باید مادر باشی تا بدانی پسر که رفت، دلت همانجا توی پیچ آخر کوچه، دم آن نگاه آخر چطور خشک میشود و چطور یخ میزند.
باید مادر باشی تا بدانی برنگشتن بعد از رفتن طولانی پسر، چه دلتنگیهایی که کنار چشمهایت حفر میکند و چه حرفهایی را خط به خط روی پیشانی ردیف میکند.
باید مادر باشی تا بدانی بیخبری چه آواری بر سر مادرانههایت میریزد و آرزوهایت زیر آوار بیخبری برای تنها پسرت چطور ترک برمیدارد.
باید مادر باشی تا بدانی دلواپسی با دلت چه میکند و چه ترکها کنج قلبت مینشاند، وقتی نمیدانی عزیزت سر بر کدام خاک گذاشته، لای کدام تپه، زیر چرخهای کدام تانک، کجای اروند و روی کدام مین برای همیشه چشمهایش را بسته است.
باید مادر باشی تا بتوانی قصه بگویی و قصه را طوری تمام کنی که در آن پسر برگردد.
باید مادر باشی تا بدانی صدای زنگ خانه با تو چه میکند وقتی غرق در بیخبریهایی هستی که ردش لای موهایت نشسته و دانهدانهاش را سفید کرده است.
باید مادر باشی تا بدانی انتظار چطور از میان داروهایی که دوای دردش، دیدن بود، قد میکشد و سایه سنگینش را روی ثانیه به ثانیه زندگیات پهن میکند، از همان زمان که ندیدن سهم چشمهای طوفان زدهات میشود.
باید مادر باشی تا بدانی یک عکس چهطور میتواند همدم روز و شبهایت باشد و چطور آغوشت از یک قاب عکس چوبی با حبه حبه حرفهایی که دانه دانه از دیده میبارد، پر شود.
باید مادر باشی تا بدانی چرا باید چاییات همیشه تازهدم باشد و عصرها حیاط کوچک خانهات آبپاشی شود تا بوی خاک نمناک هوا را پر کند و اما دل مادر به زیبایی گل رز باران خورده است. آب روشناییاش را از چشمهای مادر گرفته. حرفهایش بوی یاس میدهد و مهربانیاش تمامی ندارد. خالهای قهوهای بزرگ و کوچک روی دستهایش مرتب کنار هم نشستهاند.
چروک روی دستهایش، حرفها روایت میکند. قدش خمیده شده است. دلتنگ که میشود، دلش را برمیدارد و به دیدن پسر میرود، جایی کنج بهشت. مادر برای پسری که مادر ندارد و گمنام است، مادری میکند، برای پسرش مادری میکند.
مادر برای بیشتر سنگ مزارهای که ردی از مادر ندارد، مادری میکند. مادر، مادری را خوب بلد است. دانههای تسبیحش، رفیق روزهای تنهاییاش است، رفیق بغضهای باریده و نباریده، رفیق حرفهای گفته و نگفته و رفیق ذکرهایی که نذر آمدن جگرگوشهاش کرده است.
کاش یکی بیاید و از واژهای بگوید که در قدوقواره نام مادر باشد. کاش یکی بیاید و بگوید از انتظارهای مادران چشمبهراه، از آنها که رفتند و ندیدن پسر سهمشان شد، مادرانی که رفتند و بعد از رفتن آنها پسرهایشان بازگشتند.
کاش یکی بیاید و از سوز لالایی مادر در آن دیدار آخر بگوید. قربان لالاییهایت مادر. قربان صدای خستهات مادر. چه خوب میخوانی لالایی لالایی لالایی عزیز نازنین من لالایی، بخواب این آخرین خواب تو شیرین، پس از این قهرمان قصههایی، لالایی لالایی لالایی عزیز نازنین من لالایی.
کاش یکی بیاید و بگوید مادر یعنی چه!
نظر شما