به گزارش خبرنگار ایمنا، جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، یکی از مهمترین اتفاقات تاریخ معاصر است که منشأ رخدادهای زیادی در زندگی ایرانیان شد. دوران دفاع مقدس به عملیاتها محدود نمیشد و در فاصله بین عملیاتها، زندگی نیز در سنگرها جریان داشت، بعدها کتابهای زیادی از همین زندگی روزمره در آن دوران منتشر شد که کمتر میان مخاطبان عام شناخته شده است.
یکی از نویسندگان با هدف ارائه تصویری از روزهای زندگی رزمندگان در دوران جنگ به گردآوری خاطراتی از آن ایام پرداخته و آنها را با نگاهی نو و با سلیقه مخاطب امروزی، بازنویسی کرده است. این کتاب که با نام «کوتاهههای جنگ» تدوین شده، در اختیار خبرگزاری ایمنا قرار گرفته است تا در چند متن، مروری بر خردهروایتهای این کتاب داشته باشیم.
***
نزدیک اذان صبح در خواب، از امام حسین (ع) یک پیام شفاهی و یک پیام کتبی دریافت کرده بود.
پیام شفاهی وعده ملاقات امامحسین (ع) بود و در نامه حضرت نوشته بود: چرا این روزها کمتر زیارتعاشورا میخوانی وقتی بیدار شد، حال بارانی داشت.
چند شب بعد شهید شد. امام حسین (ع) آمده بود دنبالش …
***
آرپیجیزن به قصد زدن سنگر تیربار دشمن به همراه کمک خود جلو میرفت، تیربار به شدت شلیک میکرد، چند گلوله تیر به سینهاش خورد و بر خاک افتاد.
کمکی او بلند شد و قبضه او را برداشت چند قدمی جلو رفت و با سرعت برگشت و بلای سر شهید نشست و خطاب به او گفت: این قرارمان نبود باید با هم برویم.
نرو نرو تا من هم بیایم.
لحظاتی بعد تیری به خرجهای آرپیچی داخل کوله پشتیاش خورد و آتش گرفت...
سوخت و سوخت و سوخت...
با هم رفتند.
***
آخر آذرماه بود. با ابراهیم (شهید ابراهیم هادی) برگشتیم تهران. در عین خستگی خیلی خوشحال بود.
میگفت: هیچ شهیدی یا مجروحی در منطقه دشمن نبود، هرچه بود آوردیم. بعد گفت: امشب چقدر چشمهای منتظر را خوشحال کردیم، مادر هرکدام از این شهدا سر قبر فرزندش برود، ثوابش برای ما هم هست.
من بلافاصله از موقعیت استفاده کردم و گفتم: آقا ابرام پس چرا خود دعا میکنی که گمنام باشی!؟
منتظر این سوال نبود. لحظهای سکوت کرد و گفت: من مادرم را آماده کردم، گفتم منتظر من نباشد، حتی گفتم دعا کنه که گمنام شهید بشم! اما باز جوابی که میخواستم نگفت.
***
هنگامه عملیات بود و آتش خمپاره.
تدارکات لشکر، برای انتقال مهمات و آذوقه نیروها، تعدادی قاطر به خدمت گرفته بود.
هنگامی که در ارتفاعات، در کنار ستون نیروها بالا میرفتیم، تا سوت خمپاره میآمد، قاطرها زودتر از ما خیز میرفتند روی زمین تا ترکش نخورند! چند بار که شاهد خیزرفتن قاطرها بودیم، بچهها متعجب از یکدیگر علت این را که چرا آنها زودتر از ما خیز میروند، سوال میکردند.
دقایقی گذشت و ما به راه خود ادامه دادیم. ناگهان سوت خمپاره آمد و قاطری که در کنارم بود سریع خیز رفت.
من هم که روی جاده دراز کشیدم، نگاهم افتاد به شکم و ران قاطر. خوب که توجه کردم، دیدم جای چند زخم بزرگ که خوب شده بود، روی بدنش وجود دارد.
دیگر نتوانستم جلوی خندهام را بگیرم. بچهها پرسیدند که چرا میخندم، گفتم:
شماها میدونین چرا قاطرها زودتر از شما خیز میروند؟
جواب همه منفی بود. با خنده گفتم:
خوب معلوم است، این بیچارهها توی عملیات قبلی ترکش خوردن و اعزام مجددی هستند و دیگر میدانند با سوت خمپاره باید خیز بروند که دوباره زخمی نشوند.
نظر شما