«پاسی از شب نگذشته بود که صدای همهمه از کوچه بلند شد. صدای ممتد زنگ خانه به صدا درآمد. ساکت شدیم و در را باز نکردیم که ناگهان قفل در با تفنگ باز شد و تعداد زیادی مأمور به خانه وارد شدند. تنها کاری که کردیم، این بود که بچهها را برای حفظ جانشان زیر لحاف کرسی پنهان کردیم. رحم و مروتی نداشتند.»
«بعد از دعا، این سه رفیق هر کدام در یکی از قبرها میخوابند و به مزاح به یکدیگر میگویند که ببینیم این قبرها اندازه ما هست یا نه! قبر حیدرعلی و رسول کاملاً اندازه بود، اما مجید به دلیل قد بلندی که داشت بعد از بیرون آمدن از قبر میگوید این اندازه من نیست یا باید سرم کمی کوتاه شود یا پاهایم...»