به گزارش خبرنگار ایمنا، با وجود نقش تاثیرگذار زنان در پشتیبانی از جبههها و امدادگری آنان در مناطق جنگی، کتابهای کمتری به این موضوع در سالیان اخیر پرداخته است، یکی از کتابها «کتاب شماره پنج» است که به نقش زنان در مقاومت آبادان پرداخته است.
فاطمه جوشی، فرمانده بسیج خواهران آبادان در بخشی از این کتاب به روایت مجروحیتش حین امدادگری در بیمارستان امام خمینی (ره) پرداخته است.
در این کتاب میخوانیم: «آن شب میخواستم سریع خودم را به آزمایشگاه برسانم و خون بگیرم. داشتم برمیگشتم که یک خمپاره خورد پشت سرم. احساس کردم ستاره دارد از چشمهایم میآید. یک نوری احساس کردم و دیگر هیچی نفهمیدم. خون را هم همینطور گرفته بودم توی بغلم.
بعد از یک مدت به هوش آمدم، بلند شدم و رفتم اروژانس، دکتر پاکنژاد تا من را دید گفت: وای جوشی کور شده! شروع کرد با بتادین صورتم را تندتند پاک کرد.
توی آبادان اصلاً چشمپزشک نداشتیم. دکتر پاکنژاد مدام میگفت: خدا کنه فقط آسیب به چشمت نخورده باشه. از تمام صورتم همینطور خون میرفت. صورتم را که تمیز کرد دید زیر چشمم تا نزدیک بینیام پاره شده است.
گفت: میخوام صورتتو را بخیه کنم ولی دلم نمیاد.
گفتم: برای چی؟ گفت: شما همتون یه زخم از جنگ به تنتون هست، دیگه نمیخواد یه زخم ظاهری توی صورتت باشه، هیچوقت این صحبت دکتر پاکنژاد فراموشم نمیشود.
یک ماده بیحسکننده موضعی بود، گفت: اگه اون ماده رو بزنم، جای این بندهای بخیه تا ابد روی صورتت میمونه، دلم نمیخواد جای این زخم روی صورتت باشه، تنها راه چارهاش هم اینه که بدون بیهوشی و بدون بیحسی بخیه بزنم! بچه ها بهم گفتند: باید تحمل کنیها! نباید ضعف نشون بدی، جیغ بکشی یا آه و ناله کنی.
دکتر شروع کرد به بخیه کردن. چشمتان روز بد نبیند، قشنگ احساس کردم که سوزن را میکند توی پوستم و در می آورد. مدام آیتالکرسی میخواندم. نمیخواستم کسی ضعف مرا ببیند. حدود ۱۰ تا بخیه روی صورتم زد. حسابش را بکنید که سوزن را بکنند توی گوشت یک نفر آدم زنده و در بیاورند. من حتی یک بار هم جیغ نزدم؛ همه فریادم توی دلم بود، مدام میگفتم: یا زهرا یا امام زمان یا امام حسین. هر بار که سوزن را فرو میکرد توی پوستم، دلم آب میشد و ضعف میکردم.
بالاخره تمام شد و پانسمانش کرد. الان هم هیچکس جای بخیه ها را تشخیص نمی دهد. الحمدالله چشمم آسیبی ندید، اما خیلی وقت بعد احساس کردم چیزی در چشمم هست، دکترها هم زیاد تشیخص نمیدادند، یک ترکش خیلی کوچک که مانده بود زیر پلکم. یادگاری آن سالها بود و تا همین چند ماه پیش که درش آوردم، همراهم بود.»
نظر شما