به گزارش خبرنگار ایمنا، دفاع مقدس، مهد پرورش دلاورانی است که با اقتدا به اسوههای تاریخ، حماسهای را آفریدند که دشمن انگشت بر دهان در تعجب این همه شجاعت و شهامت و ازخودگذشتگی است، دلاورانی که سن بعضی از آنها به ۱۵ سال هم نمیرسید.
هادی شیرازی در کتاب «سیزده سالهها» به روایت حضور شهید بهنام محمدیراد در روزهای مقاومت مردم خرمشهر در مقابل دشمن بعثی پرداخته است.
در این کتاب میخوانیم: «یک اسلحه به غنیمت گرفته بود با همان اسلحه، هفت عراقی را اسیر کرده بود. احساس مالکیت میکرد به او گفتند باید اسلحه را تحویل دهی.
میگفت به شرطی اسلحه را میدهم که حداقل یک نارنجک به من بدهید. پایش را همکرده بود در یک کفش که یا این، یا آن. دست آخر یک نارنجک به او دادند. یکی گفت: دلم برای اون عراقیهای مادر مرده میسوزه که گیر تو بیفتند. بهنام خندید. برای نگهبانی داوطلب شده بود. به او گفتند: یادت باشه به تو اسلحه نمیدهیمها. بهنام هم ابرو بالا انداخت و گفت: ندهید. خودم نارنجک دارم! با همان نارنجک دخل یک جاسوسی نفوذی را آورد.
تا کنار مسجد راهآهن، زیر آتش کماندوهای تیپ ۳۳ نیرو مخصوص و تانکهای لشکر ۳ زرهی سپاه سوم عراق دویده بودیم، شرایط سخت شده بود. مانده بودیم که چطور باید با عراقیها مقابله کنیم. ناگهان متوجه شدم در میان انبوه آتش سلاح سبک و شلیک تیر مستقیم تانکهای دشمن، نوجوانی زیگزاکی دارد میدود و به طرفمان میآید.
البته هر بار آتش شدت میگرفت روی زمین، خیز میرفت و تا کمی آتش سبک میشد، بلند میشد و میدوید.
او بهنام بود. فریاد زدم: بهنام! مواظب خودت باش. سرانجام افتان و خیزان خودش را به ما رساند و جثه کوچکش را پرت کرد توی سنگر. برایمان آب آلوده آورده بود. در آن شرایط سخت، بهنام برایمان سقایی میکرد. قمقمهای پر از آب جلبک بسته و کثیف که از حوض خانههای خالی از سکنه شهر پر کرده بود، داد به دست ما. نگاهی به صورت نوجوانش انداختم. در میان آشت و خون، در آن میدان کارزار که مرد میخواست بماند و بجنگد، بهنام در شهر مانده بود. در تصور من بهنام همیشه به عنوان سقای کربلای خرمشهر باقی مانده است.»
نظر شما