به گزارش خبرنگار ایمنا، جمله مشهوری را که میگوید «هیچوقت یک کتاب را از روی جلدش قضاوت نکن» به طور حتم شنیدهاید. مصداق بارز درستی آن همین کتاب «پیرمرد صدسالهای که ازپنجره بیرون پرید و ناپدید شد» است، رمانی که به عنوان یکی از پرفروشترین کتابهای اروپا تبدیل شد.
در نگاه اول اینطور به نظر میرسد که الن کارلسون بعد از یک زندگی طولانی و پر از ماجرا به ایستگاه آخر زندگیاش رسیده است: اقامت در یک خانهی سالمندان دولتی. و تنها مشکلی که احساس میشود این است که او هنوز اعتقاد دارد در کمال سلامت و شادابی است، بنابراین در آستانهی برگزاری جشن تولد صد سالگی خود، که به همت مسئولان شهرداری و مدیران خانهی سالمندان برگزار میشود، تصمیم به فرار میگیرد. «با وجود همهی درد و رنجهایی که در آن سن داشت، فکر میکرد خیلی هیجانانگیزتر است که در حال فرار از دست خانم مدیر آلیس (که در نخستین ملاقاتشان با فهرست بلندبالایی از قوانین و مقررات لازم برای زندگی در خانهی سالمندان به جلسهی معارفه آمده بود و دقیقاً بعد از این سوال الن که: هر وقت دلمون بخواد میتونیم برینیم؟ روابطشان تیره و تار شده بود) باشد تا اینکه بیحرکت دو متر زیر زمین خوابیده باشد. به این ترتیب، صاحب مهمانی تولد، با وجود زانوهای شاکی و دردناکش، بلند شد و با هنینگ آلگوتسن خداحافظی کرد و به فرار برنامهریزی نشدهاش ادامه داد.» به ایستگاه اتوبوس رفت، بلیتی را برای تنها مقصدی که متناسب با بودجهی پنجاه کرونیاش بود تهیه کرد و در حالی که یک چمدان حاوی تمام پول حاصله از یک معاملهی بزرگ موادمخدر را به دنبال خود میکشید سوار اتوبوس شد.
حالا به طور رسمی در حال فرار از دست گنگسترها، قانون و مدیر خانهی سالمندان، خیلی هوشمندانه برای این ماجراجویی عجیبِ خود، همراهانی را دستوپا میکند: یک مغازهدار افسرده، یک خلافکار قدیمی، یک زن تنها مانده، یک اتوبوسِ به سرقت رفته، یک فیل و تعدادی جنازه از آدمهایی که هر کدام به شکل خیلی خندهداری جان از کف دادهاند. و موازی با تمام این اتفاقات، زندگی پرفراز و نشیب الن برای ما روایت میشود و ما خواهیم دید که پیرمرد در طول دههها، مهمترین دلمشغولیاش این بوده که بتواند برای خودش ودکا و غذای خوب دستوپا کند و از مهلکههایی که در آنها گیر افتاده جان سالم به در ببرد. «زندگی در کمپ اصلاح و تربیت ولادیوستوک را دقیقاً پنج سال و سه هفته تحمل کرد. بعد گفت: حالا دیگه یه نوشیدنی میخوام که اونم اینجا گیر نمیاد. پس باید برم.»
مطالعه این کتاب به شدت به افرادی که از مواجهه با موقعیتهای غیرقابل پیشبینی و همزمان طنزآمیز لذت میبرند، توصیه میشود. در زمینهی کتاب و خلال داستانها، مهمترین اتفاقات قرن بیستم و تاریخ مدرن جهان بازگو میشوند اما شما نباید انتظار داشته باشید که روایات تاریخی با دقت و امانت تعریف شوند، نویسنده از آنها فقط برای هر چه غنیتر کردن موقعیتهای طنز استفاده کرده و گاهی در راستای اهدافی که برای قصههایش دارد، برخی حقایق را تغییر میدهد. پس وقتی کتاب را میخوانید دقت و تیزبینی و حضور ذهن تاریخی، سیاسی یا اجتماعی خود را کنار بگذارید، فقط از دنبال کردن تلاشهای الن برای بقا لذت ببرید و به خودتان فرصتِ با صدای بلند خندیدن را بدهید.
یوناس یوناسون قبل از نوشتن این کتاب سالها به عنوان خبرنگار فعالیت کرده است و این پسزمینه را میتوانید در لابهلای سطور و جملات کتاب به وطر کامل درک کنید. او بخش بزرگی از اتفاقاتی که تاریخ مدرن جهان را شکل، یا تغییر شکل دادهاند با هنرمندی هرچه تمامتر به داستانهایی شگفتانگیز و پر از پیچ و خم تبدیل کرده است. داستانهایی که روایتگر قرن بیستم هستند. قرنی که جهان در آن تحت سلطهی مستبدان نادانی بود که رویدادهایی بزرگ را نه از طریق اَعمال بزرگ که در خلال گفتگوهایی در مستی ترتیب میدادند، و آئینهی تمام نمای مردمی که بر حماقتهای خود پافشاری میکردند و توانایی این را داشتند که در یک لحظه تصمیمهای بزرگِ ابلهانه بگیرند. یوناسون در جایی گفته بود که قصد داشته تا با نوشتن این کتاب طعنهای به کمبودهای بشری بزند، در حالی که هنوز به آینده امیدوار است.
الن کارلسون را میتوان یک ضد قهرمان کلاسیک توصیف کرد. فردی با یک سابقهی مبهم تحصیلی، رشد یافته در یکی از شهرهای کوچک و کمتر شنیده شدهی سوئد که به طور ممتد در رخدادهای مختلف سیاسی و اجتماعی نقشآفرینی میکند، از جنگ اتمی بین آمریکا و شوروی تا زندانی شدن در زندانهای ساواک در ایران و همسلولی شدن با پدر روحانی فرگوسن که برای تبلیغ ایمان واقعی به کشوری آمده بود که پر بود از شیعه و سنی و یهودی و پیروان دینهای عجیب و غریب دیگر، جان ژنرال فرانکو را نجات میدهد، با ریچارد نیکسون، مائوتسهتونگ، کیم ایل سونگ و پسر یازده سالهاش کیم جونگ ایل جلسه میگذارد، در کنار گروهی از دانشمندانی که سرگرم راهی برای تولید بمب اتم بودند کار میکند و به طور اتفاقی قدم آخر برای تولد بمب اتم را برمیدارد، مدتها در کمپ اصلاحوتربیت ولادیوستوک شوروی با هربرت انیشتن، برادر جوانتر و نامشروع آلبرت انیشتین رفاقت میکند و سرانجام برای دوباره نوشیدن جرعهای ودکا تصمیم میگیرد نقشهای برای فرار از زندان ترتیب دهد «میتوانیم با همین لباسهای زندان هم فرار کنیم ولی زنده ماندن در این لباسها برای بیشتر از یکی دو دقیقه سخت است»، نزاع برپا میکند و تحلیلهای خاص خود را دارد: «مثلاً هندِ انگلیس را ببین، که حالا داشت از هم میپاشید. هندوها و مسلمانها با هم نمیساختند و وسطشان هم که مهاتما گاندیِ لعنتی چهارزانو نشسته بود و لب به غذا نمیزد چون از چیزی ناراضی بود. این دیگه چه جور استراتژی جنگی است؟ با این استراتژی تا کجا میشد در برابر نازیها، که بر سر انگلستان بمب میریختند، پیش رفت؟» با این حال جاهطلبیهای کمی دارد و برای تشکر از نخستوزیر سوئد که پاکتی قطور از اسکناس را به او رشوه داده بود فقط گفت: خیلی ممنونم جناب نخستوزیر با این کمک سخاوتمندانه، حالا میتونم لباس نو بخرم، امشب یه اتاق توی یه هتل تمیز بگیرم و شاید بتونم دندونهام رو برای اولینبار از تابستون ۱۹۴۵ مسواک بزنم.
وی هیچ علاقه و وابستگی سیاسی به شخص یا گروهی را در خود احساس نمیکند (چون خیلی باهوش است یا برعکس چون خیلی احمق به نظر میرسد؟) «انتقام مثل سیاست میمونه، همیشه یک چیز باعث یک چیز دیگه میشه تا اینکه بد به بدتر تبدیل میشه و بدتر به بدترین.» و تخصص اصلیاش در زمینهی انفجار مواد منفجره است و در روزهای جوانی، در جریان یکی از آزمایشهایش باعث مرگ مرد جوانی شده است. «استکهلم واقعاً شهر قشنگی است، همه جایش پر از آب و پل است که البته هیچ یک از آنها منفجر نشدهاند.». او هم باهوش است و هم فوقالعاده طناز، پس نمیتوان به این راحتیها کلکش را کند. «آدمهای کمی هستند که سال به سال از همه چیز جان به در ببرند.»
اگر شما از طرفداران طنزهای خلاقانه یا تاریخ معاصر جهان، و یا اگر از افسردگی رنج میبرید و از بالا رفتن سن خود وحشتزده شدهاید، توصیه میکنم خواندن این کتاب را، که نویسندهاش در جمعی اظهار کرده: باید مینوشتمش چون اسمی که براش در نظر گرفته بودم خیلی عالی بود، در برنامهی کوتاهمدت خود قرار دهید. یادآوری میکنم که تنها توصیهی الن کارلسون به افرادی که با آنها مواجه میشد همین بود که: در کل اگر میتونید، لازم نیست ترشرو باشید.
یادداشت از: نادیا کریمی
نظر شما