به گزارش خبرنگار ایمنا، زهرا آقاجعفریان علاوه بر فعالیتهای خیریه و آموزشی که برای عموم بانوان و خانوادهها انجام میداده است، از ابتدای جنگ تحمیلی تاکنون که قریب به ۴۰ سال از آن روزگاران میگذرد، با وجود شرایط خاص جسمانی و سنی به عنوان یک مددکار افتخاری در خدمت خانوادههای معزز شهدا بوده و برای او تلاش و مبارزه در این راه پایان نگرفته است. او معتقد است اگر این کار به قول خودش در دامان وی قرار نگرفته و سرگرم نشده بود، شاید سالها پیش دق کرده بود. میان صحبتهایش دائم بغض میکند و با تمام وجود آن را فرو میخورد. صلابت یک زن مسلمان و غیور را در کلامش حس میشود، میگوید شعار حسن همیشه این بود که قبل از انجام هر کار خیری خودسازی کنید و تبلور این کلام فرزند شهیدش حین مصاحبه در داستان زندگیاش مشاهده میشود.
صلابت را از رزمندههای جنگ آموختم
در یکی از اعزامهایی که به اهواز داشتیم، قرار بود که یک ماه بمانیم، اما میزان کارها به حدی بود که زمان از دست ما خارج شده بود. وقتی از سرکشی به خانوادههای مصیبتدیده برگشتیم، دیدم همسرم به اتفاق پسرم برای جویا شدن احوال ما از اصفهان به منطقه آمدهاند، اینقدر سرگرم کارهایم بودم که سراغ گرفتن و خبر دادن به خانواده را از یاد برده بودم. شوهرم مرد با ایمانی بود و تا آخر عمرش با این حجم از کارهای من مشکلی نداشت و همیشه میگفت بعد از شهادت پسرمان این قبیل کارها علاوه بر اجر معنوی، بهترین مرهمی بود که تو را از افسردگی و گوشهنشینی نجات داد. من در مدت حضورم درپشت جبهه و دیدن دلاوریها و رشادتهای رزمندگان اسلام، از خودم خجالت میکشیدم و به این میاندیشیدم که کارهای ما در مقابل خلوص و پایداری آنها هیچ است. من پس از هر اعزام احساس میکردم، چقدر شاد شدهام و چقدر از آنها انرژی گرفتهام.
یکی دیگر از کارهایی که ما در شهر اصفهان انجام میدادیم، خبررسانی به خانوادههای شهدا و بهخصوص مادران آنها در خصوص شهادت عزیزانشان بود. به تبع عملیاتهای گوناگونی که در خطوط مقدم صورت میگرفت، تعداد شهدایی که برای تشییع و خاکسپاری به اصفهان میآمد، متغیر بود و به همین علت زمانی هم که ما میگذاشتیم، متفاوت بود. خوب یادم هست در عملیات محرم که تعداد شهدای ما از ۳۳۰ نفر هم بیشتر بود، حدود سه شبانهروز پیدرپی، به درِ منزل آنها میرفتیم و خبر شهادتشان را میدادیم، نحوه این اطلاعرسانی هم به اینگونه بود که یک به یک به منزل آنها مراجعه میکردیم و نامهای به آنها میدادیم تا به بنیاد شهید برای خبر گرفتن از عزیزان خود مراجعه کنند، بعضی از مادران شهید نمیدانستند که این نامه به منزله اعلام خبر شهادت فرزندشان است و بسیار از ما تشکر میکردند و بعضی دیگر که اطلاع داشتند، به شدت منقلب میشدند. در یکی از این مراجعات خانواده شهیدی به محض دریافت نامه از شدت اندوه با پرتاب گوجه و تخم مرغ به سمت ما واکنش نشان دادند!
موقع تشییع و خاکسپاری این شهدا به معراج شهدا و سردخانه میرفتیم. بعضی از مادران شهدا غش میکردند و بعضی شیون و زاری. به آنها آب قند و دلداری میدادیم و با صحبتهای خود تا قدری که میسر بود، آرامشان میکردیم، مصائب حضرت زینب «س» زا بازگو میکردیم تا تسلای خاطرشان شود.
یکبار قرار بود، خبر شهادت عزیزی را به مادرش بدهم. در خیابان هر چه به دنبال آدرس او گشتم، پیدا نکردم. سر کوچه خانمی کنار جوی آب، لباس میشست. برای پرسیدن آدرس به سمت او رفتم و پس از احوالپرسی گفتم: خانه مهدی نصر کجاست؟ شما بلدید؟ شوکه شد، لباس از دستش افتاد، بلند شد و گفت: نکند مهدی من شهید شده است؟ شما آمدهاید خبر شهادتش را بدهید. جا خوردم. نمیدانستم چطور بگویم که شوکه نشود. گفتم نه بابا! انگار مجروح شده و در بیمارستان است. هنوز هم که هنوز است، این مادر شهید را که میبینم، به یاد آن روز میافتم.
یکی دیگر از کارهای ما به عنوان مددکار، سرکشی به خانوادههای شهدا و تقدیم قرآن و عکس امام خمینی (ره) در مراسم سوم آنها بود. در یکی از این بازدیدها، مادر شهید دل از کف داده بودو بسیار شیون میکرد. به فردی که معلم قرآن بود و همراه من آمده بود، گفتم شما صحبت کنید. او گفت نه خانم حجاریان صحبتهای شما دلنشینتر است. به این مادر شهید گفتم «إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ».هر کس به طریقی میرود. اگر فرزندان ما با تصادف، مریضی و یا هر علت دیگر میرفتند، دیگر خونشان جاودانه نبود، فرزندان ما نخبه و خاص بودند که خدا آنها را گلچین کرده است. خونبهای آنها خدا است و این یعنی برگ برنده ما و سند اعتبار ما نزد خدا در قیامت. مادر شهید معجزهوار آرام شد. مرا در بغل گرفت و گفت خدا پدرت را بیامرزد که با حرفهایت مرا آرام کردی. نمیدانم چه نیرویی از من که زنی بیسواد بودم، سخنرانی بلیغ میساخت که هر مخاطبی را لبریز آرامش میکرد.
گل محمدی روی چشم دو برادر شهید
در یکی از بازدیدها از خانوادههای شهدای عملیات محرم، به محض ورودم به خانه، مادر شهید از جایش بلند شد و گفت شما دیروز در معراج شهدا با حرفهایت مرا آرام کردی. کنارش نشستم و از تشییع پیکر فرزندش پرسیدم. او کنده درخت بزرگی که در باغچه منزلش بود، به من نشان داد و گفت این درخت تنومند و گل محمدی را پسرم کاشته است. موقع دفن او یک گل محمدی روی چشم راستش گذاشتم و به او گفتم: سلام مرا به حضرت زهرا (س) برسان و بگو من گلم را به تو هدیه دادم، از من قبول کن. درست یک هفته بعد از این دیدار به همان خانه رفتیم. به همراهم گفتم این همان خانه و همان درخت و همان گل هفته پیش است. گفت نه در این محله، همه خانهها دار و درخت دارد، اما حدس من درست بود. فرزند دوم آن مادر به فاصله یک هفته شهید شده بود. مادرش به من گفت روی چشم این شهید هم گل محمدی گذاشتم و گفتم سلام مرا به حضرت زهرا (س) برسان و بگو من همین دو گل را داشتم که تقدیم اسلام کردم.
روایتگری در کاروان راهیان نور
به دلیل اشراف به مسائل پیرامون جنگ و حضور در مناطق مختلف، کاروانهایی که از دانشگاههای مختلف به سفر راهیان نور میرفتند، از من میخواستند که با آنها همراه شوم. در این سفرها گاهی برای ۱۴-۱۳ اتوبوس به نوبت روایتگری میکردم و از عشق و علاقه نسل جدید به مبحث دفاع مقدس لذت میبردم.
از دیگر کارهایی که طی این سالها با عشق فراوان انجام دادم اردوهای زیارتی به مشهد مقدس برای مادران شهدا بود. البته کار آسانی نبود، اما قبل از همهگیری کرونا شاید پنج سفر در سال به مشهد داشتیم. راستش برای این سفرها، از نان خشک گرفته تا ماست چکیده، سبزی را خودم آماده میکردم. بین این مادران کسانی بودند که نیاز به ویلچر داشتند. من خودم آنها را به زیارت میبردم و سپس برای پخت و آمادهسازی غذا به منزل برمیگشتم. هنوز هم با مادران شهدا جلسههایی برگزار میکنیم. قبلاً در منازل آنها بود، اما مدتی است که در گلستان شهدا دور هم جمع میشویم و دیدارها و خاطراتمان تازه میشود.
هرچند بسیاری از قدیم تاکنون من را به گرفتن پول و سکه از بیتالمال برای انجام این امور متهم میکنند، اما خدا خودش گواه است که این کارها را فقط برای رضایت خدا انجام دادهام و اینکه وقتی فرزند شهیدم از من در قیامت میپرسد، من جانم را برای اسلام و میهن دادهام تو چه کار کردهای؟ سرافکنده و شرمسار نباشم.
نظر شما