۳۱ شهریور ۱۴۰۱ - ۱۰:۴۷
بوی جنگ سخت

«فرماندار سراسیمه به سمتش دوید و بی‌مقدمه گفت: انگار حمله عراق جدی است. صدام اینها را به جرم ایرانی بودن از عراق بیرون کرده، دیدی که حال و روز خوبی ندارند. حسین کلافه به نظر می‌رسید. چرخی داخل اتاق زد و رفت به عالمی دیگر؛ عالم فکر و خیال صدام که بوی جنگی سخت می‌داد.»

به گزارش خبرنگار ایمنا، ششم آبان‌ماه سال ۱۳۵۹ با یک اتوبوس به خوزستان وارد شدند، تعداد آنها به ۶۰ نفر نمی‌رسید، همان نیروهای گروه ضربت بودند که حسین خرازی در درگیری‌های کردستان تشکیل داده بود، در دارخوین مستقر شدند. پیش از حضور آنها گروه‌های مختلف دیگری نیز از اصفهان عازم خوزستان شده بودند، بعدها نفرات دیگری نیز به آنها اضافه شد تا خط دفاعی خط شیر شکل بگیرد، خطی که عبور از آنها برای بعثی‌ها کابوس شده بود.

نصرت‌الله محمودزاده در کتاب عتیق به روایت حال و هوای بچه‌های گروه ضربت در روزهای آغازین جنگ پرداخته است.

در این کتاب می‌خوانیم: «حسین غروب وارد مریوان شد. شهر حال و هوای همیشگی‌اش را نداشت. به‌هم‌ریختگی از دیروز عصر شروع شده بود، چه همهمه‌ای به راه انداخته بودند. حسین سراسیمه وارد محوطه فرمانداری شد. زن‌ها بچه‌های خردسال خود را بغل گرفته و گوشه حیاط نشسته بودند. یکی از بچه‌ها به چشم‌های حسین زل زد؛ آن چنان که او را سر جایش میخکوب کرد. در نگاه این کودک خردسال، درخواست نانوشته‌ای را می‌خواند که نمی‌توانست نسبت به آن بی‌اعتنا باشد. این نگاه پرتمنا را در چشم‌های همه آنهایی که محوطه فرمانداری پرسه می‌زدند، هم به چشم می‌دید، گریه بچه‌ها بالا گرفت. مردم گُله به گُله دور هم حلقه زده و مختصر لوازم زندگی آنها روی هم تلنبار شده بود، سرووضعشان نشان می‌داد که راهی طولانی را طی کرده‌اند.

وقتی حسین وارد اتاق فرمانداری شد، فرماندار سراسیمه به سمتش دوید و بی‌مقدمه گفت: انگار حمله عراق جدی است. صدام اینها را به جرم ایرانی بودن از عراق بیرون کرده، دیدی که حال و روز خوبی ندارند. حسین کلافه به نظر می‌رسید. چرخی داخل اتاق زد و رفت به عالمی دیگر. عالم فکر و خیال صدام که بوی جنگی سخت می‌داد. خبرهایی را که از خوزستان شنیده بود، باید جدی می‌گرفت.

نق و نوق بچه‌های گروه ضربت را مرور می‌کرد. از اتاق که بیرون رفت، ابوشهاب به سمتش دوید و پرسید: چی شده؟

رد پای عراقی‌ها تا اینجا قد کشیده.

ما که به شما گفته بودیم، باز هم می‌گویم، جنگ در خوزستان رقم می‌خورد، عراق به خرمشهر رسیده، مردم دارند، کوچه به کوچه مقاومت می‌کند.

ابوشهاب کمی مکث کرد، نیشخندی زد و ادامه داد: ما هم که خودمان را با این عوامل ضدانقلاب سرگرم کردیم.

حسین سرش پایین بود. چهره‌اش شبیه آدم‌هایی شد که رودست خورده باشند. پرید وسط حرفش و گفت: عراق این گروه‌ها را در این کوه و کمر به جان ما انداخت تا خودش از جنوب حمله را شروع کند.

بعد از لحظه‌ای سکوت، آه عمیق و پر حسرتی کشید و ادامه داد: تازه چم و خم جنگ با این را یاد گرفته‌ایم، جای گروه ضربت در کردستان است، نمی‌شود که اینجا را به امان خدا ول کنیم.

رضایی که کنج دیوار چمباتمه زده و گوش می‌داد، از کوره در رفت و پرید بین حرفش و گفت: ما که نگفتیم برگردیم اصفهان، پس چه کسانی باید جلوی عراق را بگیرند؟ تانک‌ها با چراغ روشن پیش‌روی می‌کنند، کجای کاری حسین آقا؟

حسین در فکر رفتن یا نرفتن به خوزستان بود.»

کد خبر 607125

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.