به گزارش خبرنگار ایمنا، در شلوغی روزهای کاری پایان هفتهاش، ساعتی را برای گفتوگو خالی میکند. خوش صحبت است و خوش اخلاق. حرفهایش پر از سادگی است. از آن دسته مدیرانی که پشت میزنشین باشند، نیست. حرکتهای پای چپش کمی حرف دارد. سخت تا میشود و گاهی هم با او سخت تا میکند، اما این سختی، ردی از خودش در چهره پر از حال خوبش به جا نمیگذارد. ازدواجش بعد از اینکه جانباز میشود، صورت میگیرد با پایی که جا مانده و همسری که نبود یک پا را نه تنها نقص که مایه افتخار انتخاب خود میداند. ابراهیم یزدی، رزمنده و جانباز جنگ تحمیلی، در این گفتوگو روایتگر روزهایی که داوطلبانه برای وطن در جبهه حاضر شد و هم چنین شرح و توصیف آن سالهای عشق، آتش و خون، میشود.
از نخستین اعزام خودتان بگویید، چطور انجام شد؟
از پادگان غدیر به فرودگاه رفتیم و از آنجا به دزفول به اهواز و دانشگاه جندیشاپور و ازآنجا به منطقه اعزام شدیم. در عملیات فتحالمبین نیروی پشتیبان بودم و بعد از آن همراه با گردان محمد رسولالله (ص) در عملیات بیتالمقدس حضور داشتم.
کجا و چطور مجروح شدید؟
عملیات بیتالمقدس سه مرحله داشت که در مرحله دوم عملیات و در منطقه شلمچه خط مرزی بصره مجروح شدم. چند نفری بودیم و با فرماندهی شهید حاجاحمد کاظمی در عملیات حاضر شدیم. با اینکه حاجاحمد خود از ناحیه دست و سر مجروح شده بود، اما همچنان کنار بچهها و در خط مقدم حسابی فعال بود. همان جا بود که پای راستم گلوله خورد. خواستم بلند شوم و به سمت بچهها حرکت کنم، دیدم پایم از قسمت ساق شکسته و تا شد و به شدت هم خونریزی داشت. با چفیهام رویش را بستم، اما استخوان پا شکسته بود. خودم را سینهخیز به خاکریز رساندم، اینکه چقدر طول کشید، دقیق نمیدانم، چون در حال نبرد با دشمن بودیم و بعد خمپارهای کنارم به زمین خورد و با انفجار آن پای چپم را از دست دادم و چندین ترکش به بدنم اصابت کرد. حفظ منطقهای که در آن قرار داشتیم آنقدر برای عراقیها با اهمیت بود که با یگانهای ویژه دشمن و گارد رئیسجمهوری در منطقه مستقر بودند، اما بچهها آنچه در توان داشتند را گذاشتند. چند نفر هم شهید شدند، یکی لاالهالاالله میگفت یکی یا حسین (ع) و دیگری یا مهدی (عج). من هم با شهادتین گفتن منتظر بودم که قبض روح شوم، اما بچهها من را به عقب آوردند. اول به بهداری صحرایی و بعد هم با هلیکوپتر به ماهشهر منتقل شدم. چشم که باز کردم، دیدم در بیمارستان شریعتی اصفهان هستم. در بیمارستان پای چپ من سیاه و شریانها قطع شده بود و به ناچار آن را قطع کردند. پای راستم را نیز عمل کردند و گچ گرفتند.
خانوادهتان چطور از مجروحیت شما مطلع شدند؟
امیدوار بودم که حالم زودتر خوب شود و به منطقه برگردم، اما چون دوره درمان به درازا کشید، مجبور شدم به آنها اطلاع دهم. زمان جنگ مرسوم بود که مردم روزهای ملاقات بهخصوص جمعهها بعد از نماز جمعه به ملاقات مجروحین جنگ میآمدند. چند روزی میشد، من در بیمارستان بودم. یک روز یکی از همشهریانم را در بیمارستان دیدم و و به او گفتم، من پسر فلانی هستم و برو به پدرم بگو که من اینجا هستم، در نهایت خانواده در جریان مجروحیت من قرار گرفتند و بعد از آن جهت ادامه درمان از بیمارستان شریعتی به بیمارستان شهید چمران منتقل شدم.
با توجه به شدت جراحات وارد شده به شما، باز هم به جبهه برگشتید؟
دوره درمان مجروحیتم دوماهونیم طول کشید و یکسالونیم بعد پس از تهیه پای مصنوعی یعنی سال ۶۳ مجدد به جبهه برگشتم و به خاطر شرایطی که داشتم به عنوان مسئول تعاون گردان کوثر یگان دریایی لشکر ۸ نجف اشرف مشغول به فعالیت شدم. حدود پنجماهونیم آنجا بودم و بعد به اصفهان برگشتم. سال ۶۵ دوباره به جبهه رفتم و در این رفتوآمدها بیشتر در ستاد لشکر و کارهای اداری مشغول بودم.
فعالیت شما در بخش تعاون چه بود؟
وظیفه ما پیگیری جهت تهیه پلاک و کارت شناسایی رزمندههای گردان بود و کنترل اینکه کل بچهها پلاک و کارت داشته باشند. وسایل رزمندهها را تحویل میگرفتیم و موقع بازگشت از خط مقدم به آنها برمیگرداندیم. گزارش و آمار مجروحین را از منشی گردان میگرفتیم. آمار مجروحین و شهدا را در میآوردیم و اگر کسی مجروح میشد، آمار مربوطه را در اختیار تعاون لشکر قرار میدادیم.
و یگان دریایی؟
با توجه به موقعیت عملیات و حضور گردان غواصها در هر لشکر، انتقال نیروها توسط یگان دریایی صورت میپذیرفت. در یگان دریایی که ما در آن مستقر بودیم، بیش از ۳۰ قایق وجود داشت که نیروها را از رودخانه توسط قایق عبور میدادیم و همینطور حمل مهمات و پشتیبانی گردانها برای عملیات توسط همین قایقها و به وسیله بچههای یگان دریایی انجام میشد.
گویا مقام معظم رهبری از لشکر نجف بازدید داشتند، آن زمان شما هم در لشکر حضور داشتید؟
بله. در لشکر اعلام کردند که حضرت آیتالله خامنهای که آن زمان رئیسجمهور بودند، قرار بود به رزمندهها سر بزنند و دیداری با رزمندهها داشته باشند. مقر لشکر هم پر از نیرو بود. جایگاهی مثل سن آماده کردند و ابتدا شهید حاجاحمد کاظمی و بعد از آنهم مقام معظم رهبری برای همه رزمندهها سخنرانی انجام دادند.
با توجه به کمبود امکانات و تجهیزات در جبهه به ویژه در ماههای نخست جنگ، از حال و هوای رزمندهها در آن زمان بگویید؟
اوایل خبری از امکانات حتی زیرانداز، موکت و فرش نبود یا روی زمین میخوابیدیم یا کف چادر روی حصیر یا پتو. رزمندهها موقع نماز چفیههای خود را روی زمین پهن میکردند، طوری که یک رزمنده دیگر هم کنارشان قرار بگیرد و نماز جماعت برقرار میکردیم یا زمانی که میخواستند چایی درست کنند، دیگ میگذاشتند و آب را به جوش میآوردند و بعد گونی چایی داخل آن میانداختند و با پارچهای پلاستیکی و در قوطی کنسرو و شیشه مربا که به عنوان لیوان استفاده میشد، چایی میخوردند. بیشتر بچهها شب قبل از عملیات پوتینها و اورکتهای نو را تحویل میدادند و به جای آنها پوتین و اورکت کهنه میگرفتند که اگر شب عملیات به شهادت رسیدند، رزمندههای دیگر از وسایل نو استفاده کنند.
در یکی از مأموریتها یکی از رزمندهها به نام عباس اسماعیلی چشمش عفونت و سرخ شده بود. جاده را شب از دست عراقیها گرفتیم، صبح رفتیم در سنگر آنها و مشغول جمعآوری مهمات بودیم. با خودمان شکر آوردیم که شربت درست کنیم. عباس گفت این شربت، شربت شهادت است؛ همان هم شد و همان شب مجدد عملیات ادامه پیدا کرد و عباس به شهادت رسید.
رزمندهای به نام رمضانعلی عسگری داشتیم که از شدت جراحات وارد شده از کمر تقریباً نصف شده بود، اما وقتی در آن شرایط میگفت یا مهدی این ذکرها به بچهها روحیه میداد. امام حسین (ع) را صدا میزد. دعای الهی عظم البلا میخواند و ذکر از زبانش نمیافتاد.
آرامش بچهها از همین ذکرها و دعاها ناشی میشد. بین خون و آتشی که روی سر رزمندهها ریخته میشد، گلوله توپ، صدای سوت خمپاره، انگار نه انگار و بچهها هیچ ترسی نداشتند.
کدام صحنههای حضورتان در جنگ در ذهنتان ماندگار شده است؟
بله. مرحله اول عملیات بیتالمقدس بود که صبح حدود ساعت ۱۰ عراقیها پاتک زدند. ما هم حدود ۷۰ نفر بودیم که خط را نگه داشته بودیم تا نیروهای پشتیبان برسند. تانکهای عراقی زیاد و نیروهای پیاده هم به وفور پشت تانکها قرار گرفته بودند. تانکها نزدیک خاکریز که میشدند، آنها را میزدیم و نیروهای پیاده پا به فرار میگذاشتند و بعد از آن ما تانکها را به طرف خودمان میآوردیم. شهید قربانعلی حشمت، فرمانده گردان بود و به بچهها شور و حال میداد. همان روز تعدادی از بچهها از جمله قربانعلی حشمت به شهادت رسیدند. فرقش شکافته شد و شکم و دستش آسیب دیده بود، اما با همان شرایط تا لحظه آخر ازبچهها پشتیبانی کرد و با گفتن یا محمد (ص) و یا علی (ع) به شهادت رسید. تفاوت ما با بعثیها در همین ایمان بچهها بود که با دست خالی میجنگیدند و با توسل و توکل به ائمه جانانه تا پای جان میایستادند.
در عملیات، پشت خط مقدم بودیم. یک شب فرمانده گروهان اعلام کرد که چه کسی آماده است، برای شکار تانک. همه اعلام آمادگی کردند که سریع یک لیست ۳۰ نفره از رزمندههای داوطلب آماده شد. قرار بود، شب تانکهای دشمن را در آن طرف خط مقدم بزنیم. این حرکت ممکن بود، شهادت را روزی بچهها بکند، اما هیچ ترسی در رزمندهها نبود و آنها این آمادگی را داشتند که با از خودگذشتگی و پیشتازی در عملیات حضور پیدا کنند. آنچه خیلی خوب به چشم میآمد، این بود که رزمندهها واقعاً برای هر ایثاری برای وطن داوطلب میشدند.
نظر شما