به گزارش خبرنگار ایمنا، پنج سال از سالهای عمرش را در روزهایی که ایران عزیز ما درگیر بیمهری بعثیها شده بود، در جنگ و در عملیاتهای مختلف گذراند و پایش را به امانت در خاک جبهه جا گذاشت. متولد سال ۱۳۴۳ و ساکن خیابان آتشگاه اصفهان است. هشت خواهر و برادر بودند که در حال حاضر سه برادر و دو خواهرش در قید حیات هستند. یکی از برادرهایش شهید شده و یک نفر دیگر هم به رحمت خدا رفته است. اواخر ۱۷ سالگی تصمیم میگیرد، خود را به جبهه برساند و در ۱۸ سالگی هم راهی میشود. مسعود عباسی مشهور به امیر، رزمنده و جانباز جنگ تحمیلی، سالهای حضورش در جنگ تحمیلی را اینطور ترسیم میکند.
ماجرای آشنایی با رفیقی خوش انرژی به نام ناصر
من را به بیمارستانی در شیراز منتقل کردند، رزمندهای به نام ناصر آنجا بود که تقریباً با من همسنوسال بود. ناصر خدمه تانک بود. عراقیها، تانکی که ناصر در آن بود را زده بودند و یک دستش از مچ قطع شده بود و دست دیگر را هم با بخیه برایش نگه داشته بودند. اهل نجفآباد و حسابی هم پسر با روحیهای بود. بیمارستانی که ما در آن بودیم، یک بیمارستان بزرگ چند طبقه بود که در آن تقریباً همه ناصر را میشناختند از بس با انرژی بود. روزی که پدرم برای عیادتم به بیمارستان آمده بود، ناراحت بود، چند روزی میشد که یکی از پسرهایش را از دست داده و پای پسر دیگرش هم قطع شده بود، اما ناصر کاری کرد که پدرم انگار همهچیز را فراموش کرده بود، این پسر بسیار با روحیه بود و این حال خوبش را خیلی خوب به بقیه منتقل میکرد.
خودش تعریف میکرد و میگفت، روزی که دستش قطع شده بود، در جواب همرزمهایش که به او گفته بودند، ناصر چرا از تانک بالا نمیآیی، با لهجه نجفآبادی جواب داده بود: «من کو انگولی ندارم، نمیتونم بیام بالا» با اینکه دست چپش قطع شده بود و دست راستش را با بخیه حفظ کرده بودند، اما با بیان این خاطره باعث خنده بچهها در بیمارستان میشد.
بازگشت به جبهه این بار با پای مصنوعی
خردادماه سال ۱۳۶۱ بعد از مجروح شدن مجبور شدم مدتی روی ویلچر بنشینم. چند ماه طول کشید تا از طرف هلالاحمر برای من پای مصنوعی ساخته شد، بلافاصله بعد از گذاشتن پای مصنوعی، مهرماه سال ۱۳۶۲ به جبهه برگشتم. رفقا میگفتند نرو، اما من کاری به صحبت آنها نداشتم چراکه وظیفهام برگشت به جبهه بود. الان یکی از غصههایم این است که چرا در بعضی از عملیاتها حضور نداشتم. بعد از بازگشت به جبهه، دیگر نیروی پیاده نبودم و به لشکر امام حسین (ع) رفتم. حدود ۱۱ ماه در این لشکر بودم. نماز شب ما ترک نمیشد، قرآن و حدیث حفظ میکردیم و خلاصه برای من دوران زیبایی بود. نزدیک چهار ماه به اصفهان آمدم و بعد از این مدت دوباره به جبهه برگشتم، این بار به توپخانه لشکر امام حسین (ع) رفتم، عملیات خیبر بود و با شروع عملیات، راهی جزایر مجنون شدیم و تا پایان جنگ در جبهه ماندم.
شهادت، شیرینتر از عسل...
به نظرم خدا بر ما منت گذاشت که شخصی مثل امام خمینی (ره) را سر راه ما گذاشت تا دست ما را بگیرد و احیا کند و برای استقرار اسلام تلاش کند. من خودم را قطره ناچیزی از این اقیانوس میدانم و با افتخار میگویم که سرباز امام خمینی (ره) هستم. حقیقت این است که طراوتی در نفس امام (ره) بود که جوانان علاقه عجیبی به ایشان داشتند. روزی که ما برای اعزام اقدام کردیم و تعداد زیادی از ما را به خاطر داشتن جثه کوچک از بقیه بچههای پادگان جدا کردند، آن تعداد پا میکوبیدند و میگفتند یا مرگ یا پادگان. اینها همه به علت اثرگذاری کلام امام (ره) بود که نتایجش این چنین در جوانان نشان داده میشد. وقتی حضرت قاسم (ع) میخواست به میدان جنگ برود، امام حسین (ع) یک سوال از ایشان پرسید، اینکه شهادت برای تو چطور است و در پاسخ شنید: شیرینتر از عسل. برای رزمندهها هم حضور در جبهه، حس و حالی مشابه همین حس و حال را داشت.
من معتقدم هنوز در باغ شهادت، باز است و در زمان ما شهدای مدافع حرم نشان دادند که نفس امام (ره) و به دنبال آن کلام رهبر معظم انقلاب اثرگذاری خود را دارد و خواهد داشت. فقط ایکاش، فراموشی ما را نگیرد و یادمان نرود، کجا بودیم و اکنون به لطف خدا کجا هستیم.
اگر حمید به جای من نمیرفت، ممکن بود من شهید شوم...
حلبچه آخرین عملیات بود. جایی که ما بودیم، حسابی در دید عراقیها بود. لوله توپ را که به سمت عراقیها میبردیم، هنوز شلیک نکرده، آنها ما را میزدند. تقابل بسیار جدی بین ما حاکم بود. تانکهای ما از غنایمی بود که از خود عراقیها گرفته بودیم. یکی ما میزدیم و پنج تا آنها. چند شهید دادیم. من به فرمانده گفتم تا اینجا قتلگاه نشده است، باید از اینجا برویم. یکی از بچههای ما به اسم حمید کشانی بین رزمندهها بود که ساعت هشت صبح وصیتنامهاش را نوشت و ساعت ۳:۲۰ بعدازظهر همان روز هم شهید شد. روز شهادت او، رزمندههای یکی از لشکرها در حالی که حمید، حمید میگفتند به سمت مقر فرماندهی ما آمدند و گفتند حمید شهید شده است.
آن روز به من اعلام شده بود که باید برای بررسی و رسیدگی وضعیت یکی از بچهها که شهید و یک نفر دیگر که مجروح شده است، برای سرکشی بروم. حمید کشانی به من گفت، آقای عباسی شما بمان و بگذار من بروم. همین که او به آنجا رسیده بود، عراقیها، یک شلیک پنج گلولهای زدند و حمید که در شعاع یکی از ترکشها قرار گرفته بود، به شهادت رسید. بعد از ماجرای شهادت او، در نهایت تصمیم بر آن شد که از منطقه خارج شویم و به موضع جدید برویم. برای اعلام این تصمیم پیش رزمندهها رفتم. در حال عزاداری برای حمید بودند. به آنها رو کردم و گفتم، مگر حمید از علیاکبر امام حسین (ع) و حضرت ابوالفضل (ع) بالاتر است؟ درواقع سعی داشتم با صحبت کردن، آنها را آرام کنم، اما رزمندهها با این تصمیم مخالفت کردند و گفتند ما تا انتقام بچهها به خصوص حمید را نگیریم از اینجا نمیرویم. لحن و ادبیات من هم کمی تغییر کرد و با بیان سلسله مراتب نظامی آنها را مجاب کردم که این جابهجایی باید انجام شود.
عاشورایی که تا صبح عزاداری کردیم
عملیات والفجر ۸ مقارن شده بود با شب عاشورا، تصمیم گرفتیم در فاو سنگر بزرگی را برای عزاداری از ساعت هشت شب تا ۱۲ آماده کنیم. بعد از مراسم، آقای مظاهری که فرمانده ما بود به من گفت این مراسم به من نچسبید و به اتفاق آقا مهدی و یک دوست دیگر به نام آقای بیدآبادی که تنها پسر خانواده بود و او هم بعدها شهید شد و سالها بعد پیکرش را آوردند، در مکانی دیگر از ۱۲ شب تا چهار صبح عزاداری کردیم. این حال خوب رزمندهها سبب میشد، آدم از دنیا بِبُرد و اگر در حال حاضر هم کورسویی از ایمان در ما هست، به واسطه کلام امام (ره) و راه شهدا است.
ازدواجی که به لطف امام رضا (ع)، آسان شد
بعد از پایان جنگ، درس را ادامه دادم و در رشته مدیریت نظامی مدرک کارشناسی گرفتم. سال ۱۳۷۱ هم ازدواج کردم و در حال حاضر صاحب دو فرزند هستم؛ یک دختر و یک پسر. همان سال به مشهد رفتم، در نخستین لحظه ورودم به صحنه گوهرشاد و متعاقباً پایین مزار آقا امام رضا (ع)، به آقا گفتم که من این بار برای ازدواج آمدهام. همان روز مافوقم از پرونده پرسنلی من در محل کار، یک عکس برداشته و به پدر خانمم نشان داده و گفته بود، کسی که قرار است، داماد شما شود این آقا است. از مشهد که برگشتم، زنگ زد و گفت که برای امروز بعدازظهر قرار گذاشتهام تا برویم به منزل پدر همسرت. رفتیم و مراسم بلهبرون و بعد هم عقد و ازدواج انجام شد.
حدود چهار ماه به همراه فرماندهام کتابی به نام کتاب «آتش و عشق» نوشتیم که مجموعهای از خاطرات دوستان و همرزمانم است که سال ۱۳۷۳ همزمان با کنگره سرداران دفاع مقدس اصفهان، از این کتاب رونمایی شد.
پس از تمام شدن ۳۰ سال خدمت در سپاه، برای خودم کاری دست و پا کردم و در حال حاضر مشغول به نجاری هستم؛ البته در مغازهای که متعلق به برادرم است. قبل از شیوع کرونا، معمولاً صبحهای دوشنبه با دوستان در گلستان شهدا دور هم جمع میشدیم یا بچهها را در پادگان و جلساتی که فرماندهان برگزار میکردند، ملاقات میکردیم.
صحبتهایش پایان یافت، صبر را در قامت کلمههایش میشد، به تماشا نشست. نه از کسی انتظاری داشت و نه توقعی برای انجام کاری. صدایش جایی به هم گره خورد، وقتی از رفیقش، حمید کشانی و شهادتش یاد کرد. به قول خودش کاش یادمان نرود، کجا بودیم و کجا هستیم.
نظر شما