فاتحه یک‌بار دیگر دیدنش را خواندم

«هنوز هم بعد سال‌ها خودم را می‌زنم به آن‌راه. درست همان روز و همان ساعت برای خودم کار می‌تراشم، می‌روم توی اینستا، دنبال دستور دسر یا غذا می‌گردم تا یادم نیاید که خدای نکرده، کسی که باید باشد نیست یا خدای نکرده هنوز شش سال است که برنگشته.»

به گزارش خبرنگار ایمنا، محبوبه بلباسی، همسر شهید مدافع‌حرم محمد بلباسی، هم‌زمان با سال‌روز شهادت شریک زندگی ۱۵ ساله‌اش با گذاشتن پستی در صفحه شخصی‌اش در اینستاگرام از روزی گفته است که خبر شهادت همسرش را شنید.

او که یکی از فعالان فضای مجازی و گروه‌های جهادی است، از تلاش برای فراموش کردن اتفاقی می‌گوید که هنوز نتوانسته با آن کنار بیاید.

بلباسی در این پست نوشت: «کودکی‌تان را یادتان هست؟ وقتی از چیزی می‌ترسیدیم یا از موقعیت خاصی خوش‌مان نمی‌آمد سرمان را با چیزی گرم می‌کردیم، گویی که اتفاقی نیفتاده و یا می‌خندیم که بگوییم دردمان نیامده، بعضی‌ها همین طور عجیب‌اند و غیر قابل درک!

از شما چه پنهان یکی از آن آدم‌هایی عجیب و غریب خودم هستم، درست توی موقعیت‌های نفس‌گیر خودم را می‌زنم به آن‌راه.

چادر چاقچول می‌کنم، می‌روم سبزی بخرم، می‌نشینم فیلم‌های تکراری و ۱۰ بار پخش شده تلویزیون را می‌بینم. توی اینستا دنبال روسری سنگین رنگین که در شأن من باشد، می‌گردم.

آن‌روز هم از آن روزهای نفس‌گیر بود. اصلاً ابرهای آسمان دست هم گرفته بودند که به شدت تیره و تار شوند و باد تصمیمش را گرفته بود که لای پنجره پذیرایی‌مان بپیچد و زوزه بکشد تا همه چیز برای ترسیدن از یک اتفاق فراهم شود.

عمداً رفتم سراغ گوشی‌ام و فیلم یک حبه قند را که دانلود کرده بودم را پلی کردم، ژست آدم‌های شاد و سر زنده را به خودم گرفتم و گفتم ایشالا که چیزی نیست.

وقتی تلفنم زنگ خورد و طرف با تته پته گفت: فکر کنم شوهرت اسیر شده، دلم همان‌جا فاتحه یک‌بار دیگر دیدنش را خواند، اما به روی خودم نیاوردم. می‌خواستم همه چیز عادی باشد. می‌ترسیدم به کسی زنگ بزنم و کسی خدای نکرده خبر بدی بهم بدهد. دراز کشیدم، سیم آیفون را کشیدم، دوباره فیلم را پلی کردم، وسط تاب خوردن‌های پسند توی فیلم، حس می‌کردم دانه‌دانه اجزای دنیا دارد، روی سرم خراب می‌شود نمی‌خواستم به روی خودم بیاورم، نمی‌خواستم همه چیز مثل همیشه باشد، رفتم سر یخچال آش پشت‌پایی که برای محمد پخته بودیم را از فریزر در آوردم. چون گفته‌بود، همین روزهاست که بر گردد، دوباره دراز کشیدم و مابقی فیلم را پلی کردم. می‌خواستم دلم از آشوب دست بردارد.

باید کاری می‌کردم، نمی‌خواستم یک‌لحظه هم به این فکر کنم که همه چیز قرار است، عوض شود. رفتم سر کمدش دو سه تا لباسش که کثیف بود را در آوردم و توی ماشین انداختم که اگر برگشت و قرار شد با هم به مشهد برویم، لباس تمیز داشته باشد. تلفن پشت تلفن، اما نمی‌خواستم چیزی بشنوم. همه چیز باید سر جایش می‌بود، تمیز و مرتب.

به دسته‌گلی که برای استقبالش قصد داشتم، بگیرم، هم فکر کردم، تلفن زنگ می‌خورد که خبر شهادتش را بدهد، اما من فقط به این فکر می‌کردم که گل مریم بگیرم یا یک دسته رز قرمز....

هنوز هم بعد سال‌ها خودم را می‌زنم به آن راه. درست همان روز و همان ساعت برای خودم کار می‌تراشم. می‌روم توی اینستا دنبال دستور دسر یا غذا می‌گردم تا یادم نیاید که خدای نکرده کسی که باید باشد نیست...... یا خدای نکرده هنوز شش‌سال است که برنگشته.»

فاتحه یک‌بار دیگر دیدنش را خواندم

کد خبر 573250

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.