به گزارش خبرنگار ایمنا، ۱۵ ساله بود که عملیات رمضان شروع شد، اواخر ماه رمضان بود که سعید به جبهه رفت، وقتی مادر بدرقهاش کرد، رو به آسمان کرد و گفت: «خدایا فرزندم، مال تو، در راه تو میدهم، اما پسرم مفقود و اسیر نشود.»
همیشه به اطرافیانش توصیه میکرد اگر دنیا و آخرت میخواهید، فقط و فقط برای خدا کار کنید و برای کسب رضای او قدم بردارید.
از اتلاف بیتالمال هراس زیادی داشت و تا جایی که میتوانست از وسایل شخصی خود استفاده میکرد و کمتر به سراغ وسایلی که در جبهه به آنها داده بودند، میرفت.
در ۱۷ سالگی، سه هزار تومان خمس پرداخت کرد، کاری که باعث تعجب خیلیها شد که یک پسر بچه با این سن و سال چرا باید به فکر خمس دادن باشد. البته خودش در جواب دیگران گفته بود: «دارم به وظیفهام عمل میکنم.»
یکی از همرزمانش میگفت: «یک بار که با هم در کردستان بودیم، هوا بینهایت سرد بود، قرار بود من به همه سنگرها سر بزنم تا کسی خوابش نبرد. خدا خدا میکردم که زمان زود بگذرد و من از سرمای هوا به جایی گرم پناه ببرم. حین سر زدن به سنگرها بود که متوجه شدم یک نفر دولا شده است، اول ترسیدم، گفتم شاید دشمن است، اما وقتی جلوتر رفتم، متوجه شدم سعید پشت یکی از همین سنگرها و در آن هوای سرد مشغول نماز خواندن است، با خودم گفتم؛ من دنبال یک جای گرم و نرم هستم، آن وقت این پسر ایستاده است و دارد اینجا نماز شب میخواند.»
خیلی کم و خیلی کوتاه به خانه میآمد. همیشه عجله داشت که زود برگردد و برای رسیدن به منطقه دل توی دلش نبود. یک بار توی همین پرزدنهای دلش برای برگشتن به جبهه و پیش رفقایش، پدر به او میگوید: «سعید، بابا، مگه اونجا چهکار میکنی که آنقدر عجله داری برگردی؟ گفته بود: هیچی بابا! میخوریم و میخوابیم و توپ بازی میکنیم. حالا نگو منظورش از توپ بازی این بوده که روی تانک کار میکرده است.» سعید در جبهه فرمانده بوده، اما نه پدر از این قصه خبر داشته است، نه مادر؛ تا موقعی که به شهادت میرسد و پلاکاردهای شهید در محله و روی در و دیوار نصب میشود.
شهید سعید چشمبهراه یکی از مرواریدهای گمنام در صدف اقیانوس بیکران ایثار بود که در برنامه «۲۳ هزار جان» به معرفی او پرداخته شد.
نظر شما