به گزارش ایمنا روزنامه ایران نوشت: صدای گریه زن جوان، فضای راهروی طبقه اول دادگاه خانواده را پر کرد و توجه حاضران در دادگاه، بیاختیار به سمت او جلب شد.
پسر جوانی که کنارش ایستاده بود با ناراحتی دستی بر موهایش کشید و درحالی که سعی داشت همسرش را آرام کند با نگاهی به اطراف گفت: «نسیم تو رو خدا بس کن دیگه؛ همه دارند به ما نگاه میکنند.» قاضی عینک گردش را با دستمال آبیرنگ تمیز کرد و پرونده را ورق زد.
پسر جوان به همسرش اشاره کرد و گفت: بیا پیش من بنشین. اما زن جوان بیتوجه به او با فاصله چند صندلی دورتر نشست و همچنان قطرههای اشکش را با دستمال پاک میکرد که قاضی رو به او کرد و گفت: دخترم به جای گریه تعریف کن ببینم خواستهات چیست؟
نسیم ماسک صورتی رنگ خود را از روی صورتش برداشت نخستین چیزی که توجه قاضی را جلب کرد آثار کبودی روی صورت نسیم بود. وی شروع به صحبت کرد و گفت: من با رامبد در یک میهمانی آشنا شدم. سال آخر دانشکده بودیم بچهها برای جشن فارغالتحصیلی یک دورهمی گرفته بودند. رامبد با لباسی شیک و رسمی در مراسم حاضر شده بود و خیلی از دخترها توجهشان جلب او شده بود.
در این موقع رامبد میان کلام نسیم آمد و گفت: اما من از همان شب دلباخته نسیم شدم. البته او اصلاً به من نگاه هم نمیکرد. جناب قاضی با هر بدبختی بود بالاخره به بهانه شروع یک کار قبول کرد کمی با هم صحبت کنیم. میدانستم که نسیم طراحی داخلی خوانده و من هم در همان دانشکده مدیریت میخواندم. به بهانه اینکه میخواهم یک کافه راهاندازی کنم از نسیم خواستم که در طراحی کافه به من کمک کند؛ اما وقتی فهمید موضوع کار بهانه بوده ناراحت شد. با این حال به او گفتم میخواهم ازدواج کنم و از او خواستم روی پیشنهادم فکر کند.
بعد از حدود دو ماه به خواستگاری رفتم و چون پدر و مادرم برای درمان پدرم میخواستند به خارج از کشور بروند، مجبور شدیم زود جشن عروسی را برگزار کنیم. هفتههای اول همه چیز خوب بود تا اینکه...
نسیم ناگهان دستش را بلند کرد و گفت: حاج آقا اجازه بدهید بقیه ماجرا را من برایتان تعریف کنم. یک شب پیامکی برای رامبد آمد که از طرف یک دختر بود. از رامبد خواسته بود به جشن تولدش برود وقتی پرسیدم این دختر کیست، گفت یکی از همکلاسیهای قدیمیاش هست. وقتی پرسیدم میخواهی به جشن تولدش بروی؟ گفت نه؛ اما دروغ گفت و من متوجه شدم که در این جشن شرکت کرده است؛ آن هم نه از زبان خودش بلکه نیمه شب از کلانتری با خانه ما تماس گرفتند و فهمیدم که رامبد را در آن جشن تولد مختلط دستگیر کردهاند.
پلیس از من خواست که برای آزادیاش وثیقه ببرم من هم با پدرم تماس گرفتم و به کلانتری رفتیم اما با یک دنیا خجالت از روی پدرم؛ چون نمیدانستم باید به پدرم چه جوابی بدهم. شوهرم را در یک جشن تولد که صاحبش یک دختر غریبه بود دستگیر کرده بودند.
آن شب گذشت و من تا صبح فکر کردم که چرا او به من دروغ گفته و حرفهای پدرم را مرور میکردم که به من میگفت کاش برای شناخت رامبد زمان بیشتری صرف میکردم. صبح روز بعد که از خواب بیدار شد از او درباره اتفاق دیشب سوال کردم اما رامبد بدون هیچ توضیحی فقط عذرخواهی کرد و از من خواست او را ببخشم و من چون او را دوست داشتم، بخشیدمش و قرار شد دیگر چنین اشتباهی نکند.
نسیم کمی آب خورد و با نگاهی به حلقه طلای دستش دوباره شروع کرد و گفت: جناب قاضی مدتی بعد رامبد به من گفت میخواهد برای خرید برنج برای رستوران عمویش به شمال برود اما این بار هم دروغ گفت؛ او برای شرکت در یک میهمانی مختلط به شمال میرفت و اصلاً هم عمویش از ماجرای خرید برنج خبر نداشت. این موضوع را وقتی فهمیدم که دوستش با من تماس گرفت و گفت رامبد به علت مصرف مشروب الکلی در یک میهمانی حالش بد شده و در بیمارستان است.
این بار دیگر به پدرم حرفی نزدم و تنهایی با خودروی دوستم به شمال رفتم. رامبد اصلاً وضعیت خوبی نداشت. دو روز بعد که مرخص شد از همان جا آمدم خانه و تمام وسایلم را جمع کردم و به خانه پدرم رفتم؛ چون فهمیدم او همراه یک دختر جوان به شمال رفته بود. من به او اعتماد کرده بودم و یک فرصت دوباره برای ادامه زندگی داده بودم؛ اما کاش این کار را نمیکردم، کاش همان دفعه اول که در پارتی دستگیر شده بود به حرف پدرم گوش میکردم و از رامبد طلاق میگرفتم.
قاضی به نسیم گفت علت کبودی صورتت چیست؟
زن جوان که انگار از یادآوری این موضوع حالش دگرگون شده بود گفت: رامبد بعد از آن اتفاق از من عذرخواهی کرد و گفت برای آشتی و تفریح به سفر کیش برویم. من هم قبول کردم اما روز سوم سفر خیلی اتفاقی در آنجا متوجه شدم او با دختر جوانی دوست شده و وقتی این موضوع را به رویش آوردم، مرا کتک زد و بعد هم از هتل رفت و صبح روز بعد برگشت.
قاضی با تعجب به مرد گفت: چه توضیحی داری؟
رامبد سرش را پایین انداخت و گفت: اشتباه کردم باور کنید من نسیم را دوست دارم و از او بهخاطر لطف و گذشتی که کرده ممنونم. امیدوارم این بار هم مرا ببخشد. اما نسیم گفت: من درخواست طلاق دارم دیگر نمیتوانم با این مرد زندگی کنم برای او تعهد و قول و قرار واژههای بیمعنایی است و زندگی با فردی بیمسئولیت و خوشگذران، هدر دادن عمر و جوانی من است.
رامبد بلند شد و از نسیم خواهش کرد یک بار دیگر به او فرصت بدهد و قول داد گذشته را جبران کند. او همینطور که اشک میریخت از قاضی درخواست میکرد که حکم طلاق را صادر نکند. قاضی نیز با ارجاع پرونده به مشاور خانواده گفت: دو هفته به کلاسهای مشاوره بروید؛ اگر نظر مشاور هم بر جدایی باشد حکم طلاق را صادر میکنم.
نظر شما